فضای رقابت و مقایسه- بعد از مهمانی
فضای رقابت و مقایسه
***
خواب دیدم در جایی مثل دبیرستان هستم. تعداد زیادی از بچههای مدرسه هم بودند. بچهها در دستههای مختلف بودند و گروهها و گنگ هایی تشکیل میدادند. در این مدرسه ولی من تنها بودم. فضای دبیرستان جایی به شدت سخت بود. همه انگار در رقابت بودند. شبیه گله های بزرگی از آدم که به این سو و آن سو میروند. این گلهها گاهی با هم شعرهایی میخواندند.
فضا خیلی بی رحمانه بود و گاهی گله ای بزرگتر به چند نفر گیر میداند و مسخره اش میکردند.
فضا اصلا دوستانه نبود.
فضا بسیار نا امن بود.
اگر چه همه به ظاهر در مدرسه بودیم و در ردیف هایی روی صندلی مینشستیم ولی رقابت سخت و پنهانی در جریان بود. رقابت بی رحمانه ای که مثلاً در تکه پرانی خودش را نشان میداد.
گاهی مثلاً تعداد بزرگی جمع میشدند و چند نفر ر را مسخره و بولی میکردند.
در این مدرسه من به شدت احساس تنهایی و نا امنی میکردم به طوری که در عالم خواب از اضطراب ریش هایم کنده میشد.
انگار فضای رقابتی و ناامن و بیرحمانه ی دوران دبیرستان و حتی دانشگاه دوباره زنده شده بود.
فضای رقابت و مقایسه.
فضایی شبیه گله ای از موشها که همه در یک جای محدود به این طرف و آن طرف میروند.
خواب ناخوشایندی بود. شاید حتی در حد کابوس. من در خواب روی صندلی های ردیفی حیات مدرسه می نشستم ولی به شدت احساس ناامنی و مقایسه و کم ارزشی میکردم.
اما این خواب من شاید ریشه ای در واقعیت داشت. شاید به سادگی، شب قبل شام زیاد خورده بودم و شاید هم اثر شرکت در یک مهمانی بود.
مهمانی ظاهراً در فضایی دوستانه اتفاق افتاد. تعداد زیادی از دوستان قدیمی ام بودند. دوستان دوران دانشگاه.
دوستانی که خیلی همدیگر را نمیبینیم. اگر هم ببینیم حرف ها عمیق نمیشود. معمولاً مشروب میخورند و صداها بلند است. به طوریکه صدا به صدا نمیرسد.
دیشب هم همینطور بود.
با اینکه کلی رقصیدیم اما رقص نور لیزر کلا در حال پخش بود و صدای موسیقی آنقدر زیاد بود که گوشهایم به وز وز افتاد و بعد از قطع موسیقی گوشهایم گرفت.
در مهمانی آنقدر صدای موسیقی بلند بود که برای حرف زدن باید در گوشی صحبت میکردیم و یا داد میزدیم.
در چنین شرایطی خیلی نمیشود صحبتی کرد. فقط در حد سلام و احوالپرسی و خداحافظی. و شاید چند کلمه سوال.
افراد داخل مهمانی معمولاً در شرایط عادی وقت ندارند و تقریباً با هیچکدام شان صحبت و مراوده عمیقی ندارم.
در داخل مهمانی با چند نفری در همان سر و صدا حرف زدم.
یکی شان گفت برای ۴٠ و ۵٠ سالگی و ۶٠ سالگی برنامه دارد که کجا باشد. گفتم پس حتماً خط کشی داری که بسنجی. در دلم میدانستم خط کشش همان پول و روابط و اینها بود.
صحبتهای کم دیگری که داشتم تقریباً اینها بود.
یکی دو نفر از سفرهایشان به هاوایی و اندونزی میگفتند و یکیشان عکس هایی از یک جایی شبیه بهشت نشان داد و گفت بیا با هم برویم اینجا.
دو سه نفر هم از وضعیت خانه ام پرسیدند و جالب بود که تنها مکالمهی ما بعد از چندین سال این بود که خانه ات را اجاره کرده ای و فلان خانه ات را فروخته ای و یا ماشین تسلایت را هنوز داری یا نه.
یکی شان از تارا دخترم پرسید که کجا هست. یکی هم جدایی من از همسرم را تسلیت گفت!
چند نفر گفتند تارا خیلی بزرگ شده. بعضی ها را بعد از چند سال میدیدم.
اکثرشان لباس و آرایش مفصلی داشتند و حسابی به تیپ خودشان رسیده بودند.
یکی کراوات زده بود و احساس خوشتیپی داشت و یکی گفت از لباسش احساس خوبی ندارد چون شبیه پیژامه است.
تارا و بقیه ی بچهها هایپر اکتیو بودند و دیوانهوار به اینطرف و آنطرف میدویدند.
یکی شان گفت در یک کلمه بگو معنی زندگی چیست! اشاره داشت به نوشتههای آنلاین من. و در آخر گفت نصایحی که میکنی میبینیم.
گفتم خواهش میکنم شما خودتان استادید و من برای خودم مینویسم. اما یکی دیگر تاکید کرد من نصیحتشان میکنم که آدم باشند.
یکیشان گفت برو فلان خانم را عقد کن. به نظر خوب میرسد.
یکیشان گفت پول و درآمد داری و دخل و خرجت با هم میخواند و از سختی های گرانی و پول در آوردن گفت. و از فرزندش که به سندرم اسبرگر برچسب خورده و با مدرسه ناسازگاری دارد. او از هزینههای بچهها گفت و اینکه وقتی تارا ده سال دیگر بزرگ شود چقدر پول و هزینههایش بیشتر میشود. و ترس و کمبود خودش را دوستانه با من شییر میکرد. البته در قالب حس مادرانه و دلسوزانه.
از اول تا آخر میهمانی به خودم آگاه بودم. اما فضای سنگین رقابت و مقایسه در جریان بود. این را روی ذهن خودم احساس میکردم. اما فقط مشاهده اش کردم.
در میهمانی لبخند زیاد زدیم دست زیاد دادیم احوالپرسی زیاد کردیم. غذا زیاد خوردیم.
اما عمق داستان بسیار ترسناک بود و در فضای رقابت و مقایسه بود. مقایسهی ظاهر و تیپ و جوون موندی و غیره. مقایسهی تعداد سالهای زندگی مشترک. مقایسهی تعداد سفرهایی که رفته ایم. مقایسهی میزان پول.
این ها در یک لایه کاملاً واضح بود و قابل حس کردن.
درست مثل خوابی که از مدرسه دیدم، گله ی دانش آموزان اگر چه در ظاهر در حیاط مدرسه و منظم بودند ولی جنگ سخت و بیرحمانهای در جریان بود و من به شدت احساس ناامنی میکردم.
فضای میهمانی هم دقیقا همینطور بود.
ظاهراً همه نایس بودند و میخندیدیم و میرقصیدیم ولی در باطن فضای رقابت بیرحمانه و قضاوت های شدید و حتی گاهی قضاوت های ترحم آمیز را حس میکردم.
وقتی با خودم تنها هستم و درون افکار خودم هستم از فضای رقابت و مقایسه دورم.
و این سوال دوباره برایم هست که آیا باید در فضای امن خودم بمانم یا دوباره شاید یک سال دیگر به این فضای رقابتی و مقایسه ای بروم.
درست است که همه چیز درون من اتفاق میافتد ولی انرژی آدمهای اطراف به وضوح روی انرژی من تاثیر دارند. چه در بیداری و چه در خواب.
***
و رقصی چنین میانه ی میدان
نظرات