عشق کجاست؟
عشق کجاست؟
***
با دوستی صحبت میکردم که میگفت به دنبال عشق است. گفتم ما همه به دنبال عشق هستیم. گفتم همۀ ما به دنبال عشق هستیم اما گاهی ناامید میشویم و از استانداردهای خودمان پایین می آییم.
وقتی از استاندارد های خودمان پایین بیاییم مثلا به سکس راضی میشویم. یا به لذت راضی میشویم. یا به ثروت راضی میشویم.
گفت تو راست نمیگویی و چرا خودت دنبال رابطه هستی؟
بعد گفتم اما این عشقی که من از آن صحبت میکنم در رابطه نیست. یعنی گشتن به دنبال عشق در رابطه، ره به بیابان است و آنجا عشق پیدا نمیشود.
آنجا به تجربیات همان دوستم در یگانگی و کمک به دیگری و این که دیگری درواقع خودماست اشاره کردم و صحبت تمام شد.
اما اینجا میتوانم بیشتر بنویسم. اینجا دست من با کلمات باز است.
ببینید!
عشق در رابطه نیست.
عشق در رابطه ی دو نفر نیست. تا وقتی دو نفر باشند معامله هست ولی عشق نیست.
اصولا بین دو نفر میتواند معامله صورت بگیرد. مثلا بین بدن زن و بدن مرد میتواند تبادل ژن صورت بگیرد که نوعی مبادله است.
عشقی که از آن میگویم وقتی است که دو از بین رفته باشد و فقط یک مانده باشد.
حالا چطور دو از بین میرود؟
مثال معلم بزرگ عشق، جناب مولانا خیلی گویاست. مولانا گفت همه ی ما مثل آیینه هایی هستیم که زنگار گرفته ایم ولی وقتی آیینه پاک و شفاف شود، تصویرِ عشق در آن می افتد.
عشق زمانی پیدا میشود که دوگانگی ها از بین برود. تمام دوگانگی ها منظورم است.
برای همین است که از عشق نمیتوان به صراحت و مستقیم صحبت کرد. چون هر چیزی که در وادیِ گفتگو و زبان بیاید، به ناچار دچار دوییت میشود.
از عشق نمیتوان نوشت چون هر نوشته ای، از کلماتی است که دارای سیاه و سفید هستند. پس باز هم دوییت اینجاهست. عشق نانوشتنی است.
عشق را با ذهن نمیتوان درک کرد. چون ذهن کارش مقایسه ای و به ناچار، دارای دوییت است. ذهن با دوییت کار میکند. مثلا درست و غلط. صفر و یک. پس باز هم دوییت اینجاست. ذهن اصولا با ساختن دو و جدا کردن کار میکند.
از همین روست که ذهن را به چاقو تشبیه کرده اند چون با بریدنِ منطقی، یک را به دو قسمت تقسیم میکند.
عشق را با حواس نمیشود شناخت. حواسِ ما هم در وادی ماده و با مقایسه و دوییت کار میکنند. مثلا گرما در برابر سرما.
عشق نام دیگر خداوند است.
عشق در یگانگی پیدا میشود.
عشق در یوگا یا همان توحید پیدا میشود.
هر دین یا عقیده ای که تو را از دیگری جدا کند، خلاف عشق است.
هر دین یا عقیده ای که تو را به سمت یک ببرد به سمت عشق است. که البته بی دینی و بی عقیدگی و بی ذهنی به عشق نزدیک ترند.
عشق یعنی تو بفهمی غیر از تو و خدا، دیگر چیزی وجود ندارد. یعنی از هزاران چیز به دو چیز برسی. یعنی از کثرت به قلت برسی.
بعد از قلت ببینی که غیر از تو چیزی وجود ندارد یا غیر از خدا چیزی وجود ندارد. اینطوری از دوییت به عشق میرسی.
این در فرهنگ های مختلف نامهای مختلفی دارد. مثلا در عرفان هندوستان موکتی نام دارد. در عرفان ایران فنا.
هر زمان که مرزها را برداری، دو را یک کرده ای.
مثلا وقتی مرز سیاسی را برداری، دو کشور یک کشور میشوند.
وقتی مرز نفسانیت را برداری، به سمت یگانگی حرکت میکنی.
وقتی مرزهای هویت را برداری، به سمت فنا حرکت میکنی.
وقتی مرزهای ذهن را برداری به سمت بی ذهنی و لحظه حرکت میکنی.
عشق، موضوعی فلسفی نیست چون فلسفه با ذهن کار میکند و در ذات خودش دوییت دارد.
عشق قابل بدست آوردن یا قابل تعریف نیست و به دام نمی افتد.
عشق مکان ندارد.
عشق زمان ندارد.
عشق همان خداست.
عشق باید خودش به تو بتابد.
تو نیستی که تصمیم بگیری که عشق به تو بتابد یا نه.
برای همین عشق برای تو اتفاق می افتد. تو نمیتوانی به سمت عشق بروی یا تصمیمی برای عشق بگیری.
تنها وظیفه و مسوولیت تو پاک کردن زنگارهاست.
تنها وظیفۀ تو کمرنگ کردنِ مرزهاست.
تنها وظیفۀ تو ماندن در لحظه و بی ذهنی است.
تنها وظیفۀ تو کمرنگ کردن نفسانیت است.
تنها وظیفۀ تو نشستن به انتظار است.
وقتی پاک شدی و بی زنگار و بی لحظه و بی ذهن و بی نفْس
آنگاه عشق اتفاق می افتد.
یا به عبارتی، اتفاقِ عشق، تو را هم در بر میگیرد.
در واقع تو خودِ عشق میشوی چون اینجا دیگر تو نیستی که دارای عشق باشی.
فقط عشق هست.
عشق تنها هستِ موجود است.
برای همین است که حلاج گفت من خدا هستم.
برای همین است که میگویند جهان از عشق ساخته شده.
برای همین، عرفا هر سو را که نگاه کنند خدا را می بینند.
سوال «عشق کجاست؟» سوالی اشتباه است.
عشق همه جا هست.
باید بپرسی عشق کجا نیست.
عشق در دوییت نیست. در نفسانیت نیست. در من نیست. در تو نیست. در هویت های ما نیست. در ذهن نیست. در گذشته و آینده و زمان نیست.
باید خودت یا همان نفس ات را با یوگا و ریاضت کمرنگ کنی.
باید مالکیتت و زمان و ذهن را کنار بگذاری.
هر قدمی که این ها را کنار بگذاری یک قدم به عشق نزدیک میشوی.
شباهت عشق به مرگ، به خاطر همین است. چون با مرگِ بدن، تو کمرنگ میشوی. شفاف میشوی. بدن و ذهنِ تو از بین میروند. اسم و هویت و نفسانیت تو از بین میروند. رنج تو هم از بین میرود.
حالا آنچه میماند همان عشق است.
برای همین است که شب زفاف مولانا، روز مرگ فیزیکی اوست. مولانا درشب مرگش با عشق به بستر میرود. مولانای فیزیکی نابود میشود ولی عشق کماکان هست.
برای همین است که مرگ وجود ندارد چون عشق هیچگاه نابود نمیشود.
عشق یعنی وجود، و وقتی وجود باشد، عدم در کار نیست.
بگذریم؛ عشق قابل نوشتن نیست.
باید مثل مولانای عشق، سخن کوتاه کنیم و قلم ها را بشکنیم.
عشق نانوشتنی است.
https://www.unwritable.net/search?q=عشق&m=1
***
زاول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق، دواند
خود هردو یکی بود، من احول بودم
***
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر
ترجمانیِ من و صد چون منش محتاج نيست
در حقايق عشق خود را ترجمانست ای پسر
***
نظرات