منِ خوب و دیگریِ بد
منِ خوب و دیگریِ بد
***
به این داستان توجه کنید.
در یک گروه هفت هشت نفره هستیم.
فرد شماره ١ پیغامی گذاشت مبنی بر جمع آوری کمک مالی به یک فرد نیازمند. مبلغ درخواستی هم خیلی زیاد نبود. کسی پاسخ نداد و با من خودم گفتم بگذار حداقل اگر امکان حوالۀ پول ندارم یک پاسخ دلگرم کننده بدهم. بنابراین در پاسخ فرد ١ نوشتم :
«من که دورم ولی امیدوارم شما در کار خیر موفق باشید»
هر کسی نیت درونی خودش را بهتر از همه میداند. با خودم گفتم این که کسی پاسخ ندهد شاید او دلسرد بشود پس حداقل کار من این است که یک پاسخ بدهم. امکان حوالۀ پول برایم هست ولی دردسر دارد و تصمیم گرفتم این کار را نکنم چون اضطراری هم نبود.
ناگهان فرد شماره ٢ در پاسخ پاسخ من نوشت:
«پیاما و نوشته هات که خوب از راه دور میرسه کمکات وسط راه گیر میکنه ؟😂😡»
و بلافاصله نوشت:
«... خانم ... و ... آقا بهتر میدونن
اگر تایید میکنن من هم حاضرم مبلغی بدم»
حالا تحلیل و نکتۀ اخلاقی داستان!
ما یک چیزی داریم به نام تصویر شخصی یا self image.
همۀ ما تصویری از خود داریم.
شناخت و تعریف ما از خودمان.
بستگی به اینکه چقدر درگیر ذهن باشی درگیر این تصویر ذهنی هم هستی.
یعنی چه؟
یعنی ذهن تو مدام در حال تصحیح و تعریف منِ ذهنی توست. و ذهن هم ماهیتش مقایسه ای است. پس تو سعی میکنی در مقایسه با دیگران، تعریف خوبی از خودت داشته باشی.
ذهن به ریشه وصل نیست و ماهیت جمعی دارد. یعنی نظر و قضاوت دیگران برای ذهن مهم است.
حالا استراتژی ذهن این است که وقتی در جمعی باشی سعی میکنی با تخریب تصویر دیگری تصویر خودت را بهتر کنی.
اینطوری به طور نسبی و از نظر دیگران و نهایتاً ذهنِ خودت بهتر به نظر میرسی.
حال چند مثال میزنم:
ذهن به تو میگوید تو از دیگری بهتری! ببین او چاق تر است! پس من بهترم! (این گفتگوی ذهنی است که با بدن هم هویت شده است)
ذهن به تو میگوید تو از دیگری بهتری! ببین او کمتر پول دارد، پس من بهترم! ( این ذهنی است که با اشیاء و دارایی ها هم هویت شده است)
یا ذهن میگوید ببین من کار خیر میکنم و او نمیکند، پس من بهترم!
همۀ ما این مکالماتِ ذهن را شنیدهایم.
در جوامع مذهبی این موضوع تبدیل به پدیدهای میشود به نام «ریا». یعنی میخواهی تعریف ذهنی خودت را در جمع خوب کنی!
در تاریخ ما عرفایی بودند که سعی در شناخت و برخورد با این فرآیند ذهنی داشتند. آنها معتقد به منش ملامتیه بودند. یعنی نه تنها ابایی از ملامت شدن نداشتند بلکه حتی کاری میکردند تا در جمع ملامت شوند. این تمرینی معنوی بود برای اینکه تصویر ذهنیِ جمعی خودت را بشکنند.
مثلاً شمس به مولانا گفت برو در بازار و شراب بخر یا حافظ علنا از شراب میگفت.
در ظاهر کاری است که در جمع بد به نظر میرسد و جامعه تو را ملامت میکند ولی به کمرنگ شدن نفس و ایگوی تو کمک بزرگی میکند. مولانا زمانی واعظ با احترامی بود ولی تمام آن هویت را شکست و به رقص و طرب پرداخت.
گفت که شیخی و سَری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
بسیاری از بزرگان عرفان ما در اوج توحید به کفر متهم میشدند.
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
در مسیر معنوی تاکید روی درون است. نیت همه چیز است. ظاهر تو هیچ اهمیتی ندارد.
وقتی از درون پر باشی نیازی به تأیید بیرونی نداری.
نکتۀ اخلاقی داستان این است که خودم هیچگاه سعی در بهبود یا تصحیح این تعریف ذهنی نمیکنم. در چنین مواقعی هیچ پاسخی نمیدهم. بگذار دیگران فکر کنند من بد هستم!
نیت خودم را خوب میدانم و همین کافیست.
به محض تلاش برای بهبود تصویر و تعریف ذهنی، ناچار میشوی دیگری را تخریب کنی.
این میشود که علنی یا در خفا از دیگران بدگویی میکنی.
کم کم این داستان به کل جهان گسترش پیدا میکند. مثلاً تو از حکومت بدگویی میکنی. از سیاست مداران بدگویی میکنی. چون میخواهی نسبت به آنها خوب به نظر برسی!
داستان تا آنجا پیش میرود که تو عدل خدا را هم زیر سوال میبری. میگویی خدا عادل نیست. من بهتر از خدا هستم. خدا نمیداند چطور عدالت را برقرار کند! و به خودت مجوز میدهی برای هر ظلمی!
همۀ اینها را گفتم تا داستان «منِ خوب و دیگری ِ بد» را با مثال توضیح داده باشم.
تمام اینها با پیوستن به یوگای واقعی محو میشود! دیگری در خود حل میشود و خود در دیگری!
اینجا وادی توحید یا یوگاست.
وادی نانوشتنیِ فنا.
نظرات