بالاخره این مسئولیت چیست؟ - با مثال
بالاخره این مسئولیت چیست؟
***
بعضیها به من میگویند بی مسئولیت. اینجا هدفم دفاع از خودم نیست. اما مسئولیت این را که جوابی برایش تهیه کنم، قبول میکنم.
مسئولیت مفهومی است که خیلی اشتباه فهمیده شده. کلمهای که آدمها راحت استفاده میکنند ولی هیچ کس توضیح نمیدهد و معنی اش را خوب باز نمیکند.
قبلاً نوشتههایی در موضوع مسئولیت نوشته بودم که اینجا هست.
موضوع مسئولیت
https://www.unwritable.net/search/label/مسوولیت?
حالا اینجا در بحثی ساده تر و با مثال دو حالت را با هم تصور میکنیم.
- حالت اول
دانش آموزی را تصور کنید که از ابتدای ورود به مدرسه همیشه آنچه که از بیرون برایش دیکته شده را انجام داده. مثلاً سیستم مدرسه و معلم ها به او گفته اند این طور بپوش این طور راه برو این طور فکر کن این طور مشق بنویس و غیره.
او تمام دستورات را بدون چون و چرا اجرا کرده. به عنوان یک دانش آموز، او حتی قدرت حرف زدن یا نظر دادن یا ابراز وجود نداشته چه برسد به نقد یا مخالفت.
این دانش آموز کم کم بزرگ میشود. او در همان مسیر، فارغالتحصیل میشود و وارد جامعه میشود. در جامعه هم همینطور است. او سر به راه است. نمرههای خوبی از مدرسه و دانشگاه گرفته.
بعد هم وارد کمپانیهای مختلفی میشود. فرقی نمیکند کمپانی اسلحه سازی باشد یا مثلاً ارتش.
مثلاً او مهندس زبده ای شده و بر روی خوردگی فلزات در سرعتهای بالا تحقیقات عمیقی انجام داده. این تحقیق او مستقیماً در موشک سازی استفاده میشود. یا مثلاً او خلبان ماهر پهباد های بمب افکن است. نتایج زحمات او تاثیر مهمی در ساختن پهباد های جنگی داشته.
یا مثلاً او مدرک دکترایی گرفته و حالا برای کمپانی آمازون کار میکند. کمپانی آمازونی که بلای محیط زیست است. یا برای یک شرکت دولتی یا مثلاً حزب چپ یا راست.
از نظر جامعه، موفق و مسئول است ولی در درونش همیشه احساس قربانی بودن دارد. او دنیا را جایی ظالمانه میداند. او معتقد است خدایی در کار نیست و جهان به صورت تصادفی کار میکند.
همیشه در ترسی عمیق است و سیاستمداران فاسد را مسئول بدبختی خود میداند. او طبق مسیر جامعه ای حرکت میکند که از نظر خودش نا عادلانه است. اما او خودش را ناتوان تر از آنی میداند که انتقادی بکند.
سرش را پایین می اندازد و نقشی که به او داده شده را اجرا میکند. اما ته دلش از زمین و زمان ناراضی است. آنقدر ناراضی است که حتی به وجود شعوری در جهان تحت نام خداوند، منکر است.
او حتی در مورد سلامت جسم و روانش هم به همان سیستم تکیه میکند. او قرص دیابت و افسردگی مصرف میکند. او قلبا خودش را قربانی میداند.
- حالت دوم
فردی است که به سرعت از حالت کودکی خارج شده. یعنی وقتی که کمی از حالت کودکی و ناتوانی خارج شده سعی کرده صادقانه زندگی کند. او درس و دانشگاه را رها کرده و به دنبال حقیقت رفته.
او برنامههای جامعه برای زندگی را، بازنگری و حتی بازنویسی کرده.
او شخصا و با سختی های زیاد درونی، سعی در یافتن جواب درست خودش برای زندگی بوده. او سازمان ازدواج و سازمان اقتصادی موجود در جهان را زیر سوال برده و بررسی کرده.
او وقتی فهمیده فلان شرکت خلاف محیط زیست است یا فلان صنعت موجب نابودی سلامتی است یا طرفدار جنگ است از منافع خودش گذشته و سر کار نرفته. او در زمینِ بازی سیاستمداران بازی نکرده.
او دنیا را نهایتاً جایی درست میداند که نهایتاً توسط خدایی عادل اداره میشود.
او به درستیِ قطب نمای درونش پایبند بوده.
او از کسی شکایت نمیکند. او حالش معمولاً خوب است. کاری را که برایش معنی دارد را انجام میدهد. او به قضاوت های جامعه توجهی نمیکند. او نسبت به حال خودش مسئول است.
او ورزش میکند و مسئول حال خوب و سلامتی خودش است.
او تا مجبور نشود از سیستم پزشکی و قرص استفاده نمیکند.
او مراقبه میکند و خودش را مسئول حال خوب یا بدِ خودش میداند. او از توهین و تحقیر و طرد شدن توسط دیگران، تاثیر نمیپذیرد.
او مسئولیت «خودش» را بر عهده گرفته.
- نتیجه
در ظاهر، حالت اول «با مسئولیتی» به نظر میرسد و حالت دوم «بی مسئولیتی».
از نظر اکثریت، فرد اول فردی مسئول و متعهد است و فرد دوم، فردی بی مسئولیت.
در حالیکه که کاملاً برعکس است.
فرد اول نسبت به سیستم مسئولیت دارد و نسبت به خودش و حقیقت درونی اش بی مسئولیت است.
اما فرد دوم نسبت به خودش و حقیقت درونش مسئولیت دارد.
اولی به دستورات بیرونی متعهد است و دومی به عمق درونش متعهد است.
در جامعه اما به اولی میگویند متعهد و وظیفه شناس و به دومی میگویند یاغی و بی تعهد.
چون در جامعه اصلا چیزی به نام حقیقتِ درونی معنی ندارد و همه گوسفند و بردۀ غرایز فرض میشوند.
اولی برای منافع شخصی و خانوادگی و قبیله یا کشور خودش دست به هر کاری میزند و مدال افتخار دریافت میکند.
دومی اما برای کل جهان و حقیقت درونش دست به هر ریسکی میزند و معمولاً از جامعه طرد میشود.
اولی مثل خلبان بزدلی است که روی هیروشیما بمب اتم می اندازد و از قبیله اش مدال افتخار و شجاعت میگیرد.
دومی مثل ادوارد اسنودن است که شجاعانه ظلم ها را فاش میکند و تحت تعقیب قضایی و کیفری قرار میگیرد و حکم خیانت به قبیله برایش صادر میشود.
اولی قهرمانی بیرونی و بزدلی واقعی است ولی دومی محکومی بیرونی ولی قهرمانی درونی است.
اولی مسئولیت خودش و حالش و اعمالش را بر عهده نگرفته ولی از طرف جامعه فردی مسئول و وظیفه شناس تلقی میشود.
دومی مسئولیت خودش و حال درونش و اعمالش را بر عهده گرفته ولی فردی انگل جامعه و یا تنبل و یا بی مسئولیت تلقی میشود.
اولی راه میرود و دیگران را مسئول بدی ها و بدبختی ها میداند.
دومی اقدام میکند و خودش را مسئول همه چیز میداند.
اولی ظاهر درست دارد ولی خودش را قربانی میداند.
دومی ظاهرش واقعی و اصیل است ولی خودش را قهرمان میداند.
اولی راه میرود و به زمین و زمان و حکومت و خدا شکایت میکند. او به دیگری تهمت بی مسئولیتی میزند ولی حتی حاضر نیست در این مورد وقت بگذارد.
دومی سعی میکند کاری حتی اندک انجام دهد. شاید حتی در حدِ نوشتن در مورد مسئولیت.
اولی ظاهری دیگر خواه و باطنی خودخواه دارد. او خودش را تسلیم منافع فردی خودش و ظلم ظالمان میکند.
دومی ظاهری خودخواه ولی باطنی دیگر خواه دارد. او خودش را وقف جهان و حقیقت میکند.
اولی در لشکر یزید شمشیر میزند چون فکر میکند تیم یزید برنده میشود.
دومی با وجود علم به کشته شدن، در لشکر حقیقت شمشیر میزند و حتی میمیرد.
خلاصه تفاوت ره از زمین تا آسمان است.
اینها مثال بود.
امیدوارم توانسته باشم کمی از مسئولیتم را در نوشتن از مسئولیت انجام داده باشم.
نظرات