نمایشنامۀ جهانی
نمایشنامۀ جهانی
***
موسیقی دراماتیک در حال پخش است
صحنه از میان ابرهای سحابی ها و کهکشان ها عبور میکند
از دور میزگردی را تصور کنید به وسعت کهکشان
کم کم به آن میز گرد که شبیه دیسکی بزرگ است نزدیک میشویم
اطراف این میز شخصیت هایی در حال گفتگو هستند
حرفهای محوی شنیده میشود
هنوز معانی به صورت کلمات در نیامدهاند
یکی از آن شخصیت ها نمایندۀ ذهن است. ذهن میتواند ذهن یک انسان باشد یا ذهن جمعی بشر
اسمش را بگذاریم مثلاً جناب منطق پور
او در قالب کسی که مثل کودکی که تازه بیدار شده چشم باز میکند و چنین شروع میکند
- یعنی قرار است بمیرم؟ یعنی من مدتی هستم و بعد تمام؟ یعنی زندگی یعنی رقابتی تا مرگ؟ یعنی فقط رنج میکشم تا موفق بشوم و در مسابقه برنده بشوم و بعد آخر خط، همه مان میمیریم؟ پس برنده و بازنده ای در کار نیست. من همین الان خودم را میکُشم. خودکشی تنها راه حل منطقی برای ذهن است. منطق نهایتاً به خودکشی می انجامد. روایت منطقی ذهن در نهایت به خودکشی منتهی میشود. نتیجۀ منطقی این است که به محض اینکه فهمیدی خواهی مرد خودت را بکشی. چون خط پایان مرگ است. پس زودتر به خط پایان بپر. او خودش را در زجر و ناامیدی مچاله میکند و میکُشد.
بعد شخصیت فراموشکار و مستی از راه میرسد. او ظاهری شبیه موش دارد. موشی که در کتاب «چه کسی پنیر من را دزدید» تصویر شده. او به محض فهمیدن موضوع مرگ شروع به خوردن پنیر زیاد میکند. آنقدر پنیر و الکل میخورد تا خرفت و فراموشکار میشود. اسمش را جناب موش صفت بگذاریم. شروع به صحبت میکند که
- اشتباه تو این است که به مرگ می اندیشی. این بیماری خطرناکی است. این افسردگی می آورد. بیا پنیر بزن. پول جمع کن. سکس کن. الکل بنوش. فراموش کن. اگر پنیرت را کسی دزدید برو دنبال پنیر بعدی. بیا برو این کتاب «چه کسی پنیر من را دزدید را بخوان» دارو هم دارم. داروی ضد افسردگی. حسابی لمس میشوی. کلا یادت میرود که از کجا آمدهای و به کجا میروی. آنقدر روزها دنبال پنیر بدو تا شب ها مثل جنازه بیافتی و فکر نکنی. این نسخۀ جهانی برای همه کار میکند. تو باید مثل ماشین باشی. صبح زود بیدار شو تا شب کار کن. درست مثل ماشین آلات صنعتی. بعد شب دوباره برای پر کردن آن چند ساعت فیلم و الکل و چیپس بخور تا به خواب بروی. یک روز هم میمیری و ما به تو دارو میزنیم تا نفهمی چطور زندگی کردی و چطور مُردی!
اما پیر عارفی هم شاهد ماجراست. او نمایندۀ ادب پارسی است. او شبیه بوداست. نجات دهنده است. شبیه عیسی یا منجی وعده داده شده.
- دوستان! شما ذهن نیستید. ذهن خودش را خواهد کشت. شما بدن نیستید. بدن خودش را خواهد کشت. ذهن و بدن همان ایگوی شماست. یعنی چیزی نابود شونده. هر دو توهمند. مدتی شاید در ظاهر بدن را و ذهن را مهم ببینید. ولی نهایتاً تنها یک چیز هست. یک وجود هست. یک چیز نانوشتنی. یک حقیقت جهانشمول. یک خدا. یک آگاهی. یک موجود فرای من.
این پیر عارف کم کم محو و کمرنگ میشود و ادامه میدهد که،
- این ظاهر من است که شما میبینید. این صدای من است که شما میشنوید. اما این دو، من نیستم. من هر چه نیست بشوم بیشتر هست میشوم. فقط ظاهر و پوسته را نبینید. فقط کلمات را نبینید. سکوت همان خداست. لحظه همان خداست.
- پیر عارف ادامه میدهد
- داستان زندگی ماجرای یک عشق است. عشق یکی به خودش. داستان همین است.
- یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود!
- او عاشق خودش شد. و کل داستان ماجرای روایت این عشق است.
- خدا خودش را دید. خدا خودش را دوست داشت. خدا عاشق روی خودش شد. خدا زنانگی و مردانگی را آفرید اما هر دو خودش بود. داستان این است که دو زادۀ یک است. دو توهم است. یک اصیل است.
نظرات