مناجاتِ امروز-۱۹ مرداد ۱۴۰۳
مناجاتِ امروز
***
دیروز روز عجیبی بود. تقریباً با پنج شش نفر حرف زدم و گاهاً خیلی طولانی و بیشتر از یک ساعت. با آدمهای مختلف با ساختارهای ذهنی مختلف.
مقداری ترس از آینده داشتم. فکر میکنم روز پرباری بود. ترسم در واقع ترس دوری از دخترم بود. تخیل اتفاقی در آینده.
امروز بهترم. امروز ترس تقریباً از بین رفته و ذهن آرام تری دارم. میتوانم خلاصهای از آنچه اتفاق افتاد را بنویسم.
ابتدا از خودم.
گفتگوهای درونی خودم چنین است.
از یک سو با خودم میگویم،
به هیچ چیز وابسته نباش. سیال باش. سعی در حفظ چیزی نکن. سعی در حفظ این حالتِ زندگی در ونکوور نکن. تو نمیدانی بهترین راه چیست. بین خواستن و نخواستن بمان.
https://www.unwritable.net/search?q=خواستن+و+نخواستن&m=1
فقط آگاه بمان.
https://www.unwritable.net/2024/08/blog-post_5.html
ببین جریان زندگی تو را به کدام سمت میبرد. ماندن یعنی پوسیدن و مرداب شدن.
اگر لازم است برو ایران یا هند یا آمریکا.
از سوی دیگر میگویم؛
برو از لاک راحتی خودت بیرون و با جامعه ارتباط برقرار کن. سعی کن این زندگی که داری را حفظ کنی. برو به ساز جامعه برقص. برو قاطی گله.
به هر سازی که جامعه میگوید برقص. اگر میگوید این طور لباس بپوش و این طور رزومه درست کن و این طور دروغ بگو بکن! تو به جامعه نیازمندی. بپذیر و همرنگ جماعت شو. حرف نزن. ننویس. خفه شو و مثل بقیه سرت را بنداز پایین و سرت را در یک آخوری بکن. یک حقوقی بگیر و صبح برو شب بیا. مثل همه.
عادی باش.
متفاوت نباش. مثل مابقی مردم زندگی کن. تو به غذا نیاز داری. تو به بودن در کنار دخترت نیاز داری. پس باید تن بدهی به جامعه.
اتفاقا این یعنی زندگیِ درست. قرار نیست متفاوت باشی. این متفاوت بودن هم نوعی ایگو است. تلاش کن و همین زندگی ساده را برای خودت حفظ کن.
و من در این گفتگو ها تقریبا غرق هستم.
و حالا خلاصهای از گفتگوهای این چند روز با آدمها؛
دو سه نفری هستند که تقریباً تمام مکالماتمان به پول ختم میشود. آنها تبدیل به ماشین های پول شده اند. هر چه بگویی از زمین یا زمان یا خدا یا هرچه، دوباره برمی گردند به پول یا کار.
https://www.unwritable.net/2024/08/blog-post_8.html
دوستان دیگری هستند که مکالماتم با آنها حاوی مقداری عشق است. عشقی از سمت من به آنها و یا آنها نسبت به من.
گاهی من حال آنها را خوب میکنم و گاهی آنها حال من را.
این ها کسانی هستند که بارقه ای از عشق ماورای ترس را دارند. کم و زیاد میشود ولی آنقدر هست که حس بشود.
و اما مناجات امروز؛
خدایا میدانم که تو هوشمندی و از من به خودم نزدیک تر.
میدانم تو خودِ منی.
یعنی هوش درون من.
میدانم تو بهترین ها را مقابل من قرار میدهی.
میدانم فقط باید به تو توکل کنم.
میدانم من به تو متصل هستم.
میدانم ترس ها با وجود و حضور تو جایی ندارند.
میدانم حتی اگر ترسی در دل من بیافتد برای رسیدن به توست.
میدانم باید توکلم را بیشتر کنم.
میدانم کسی که به تو متصل است هیچ غم و ترسی ندارد.
میدانم تو در لحظه هستی.
میدانم چطور پیدایت کنم.
تو ساده هستی.
آشنا و قابل دسترس.
تنها حجاب من ذهن خودم است.
ذهنی که میخواهد زنده بماند و ابراز وجود کند.
تو آگاهیِ لحظه هستی.
ساده و قوی و ماندگار.
نظرات