گفتگوی ذهن با ذهن
گفتگوی ذهن با ذهن
***
یک روز عصر روز تعطیل هست. صبح تا بعدازظهر حسابی برنامههای متنوع داشتم. حالا دم غروب یک جور حس ناراحتی همراه با نفخ معده مخلوط با حس تنهایی دارم. معمولاً ریشه و علت حس ها برایم معلوم نیست ولی وقتی حسی میآید سعی میکنم از آن فرار نکنم.
احتمالا ناراحتی معده مستقیم تبدیل به ناراحتی روان میشود ولی این هم فقط یک نظریه است.
یکی از راههای فرار مشغول شدن به کاری است. بهترین کار هم نوشتن است.
راههای دیگر مثلاً زنگ زدن به دوستان است که وقتی خودم حس سرشار از عشقی ندارم ایدۀ خوبی نیست.
به دلیل ناراحتی معده حتی یوگا هم خیلی ممکن نیست. فقط باید بنشینم و مراقبه کنم. یا بنویسم. یعنی با خودم صحبت کنم. یعنی خودم با خودم صحبت کنم!
یعنی ذهنم با ذهنم صحبت کنه!
و من مشاهده کنم!
یعنی یک قسمتی از ذهنم با قسمت دیگری صحبت کنه و من مشاهده کنم!
یعنی در جلسهای که بین شخصیت های درونی ام برگزار میشود من نقش منشی رو انجام بدهم و گزارش جلسه رو بنویسم.
توی چند ساعت گذشته تقریباً به اکثر آدمهای این شهر فکر کردم. تقریباً هیچ کسی نیست که بتونم باهاش صحبت کنم. هیچ کسی که در لحظه باشه. هیچ کسی که پر نقاب نباشه. هیچ کسی که حال واقعی اش رو بگه! هیچ کسی که واقعاً خودش باشه!
حتی به لایو فکر کردم. یعنی رندم ببینیم کی میاد! که البته اون هم برای خودش ادونچریه.
تقریباً تمام روابط اگر به عنوان فرار از خود استفاده بشه کار نادرستی هست! اما زیاد هم نباید به خودم سخت بگیرم! بالاخره من هم نیاز دارم گپ بزنم و چرت بگم و بخندم!
آدمهایی هم که میشه باهاشون گپ بزنم و چرند بگم و بخندم هم زیاد نیستند! هستند ولی الان خوابند!
یکی از دوستان البته الان تماس گرفت و حدود یکساعتی حرف زدیم! چشمتان روز بد نبیند. خلاصۀ تمام مکالماتش این بود که از آینده بترس! زندگی ات به اِف خواهد رفت. به هیچکس اعتماد نکن! و غیره.
یکی دیگر از دوستان قدیمی هم تماس گرفت و گفت خیلی حالش بد است و نیاز به کمک دارد. ترس مالی دارد. احساس تنهایی شدید دارد. ناتوان و مستأصل شده. روانپزشک قرص برایش تجویز کرده ولی نخورده و چنین و چنان! این یکی خوشبختانه قطع شد حالا شاید دوباره تماس بگیرد.
من آموزش رسمی روانشناسی ندیدهام ولی آنچه از اکهارت به عنوان یک انسان آگاه آموختهام این است که در چنین مواردی آگاهی خودم را بالا ببرم. وارد داستانهای ذهنی آدمها نشوم تا بتوانم آنها را به فضای آگاهی راهنمایی کنم. چطور؟ با آگاه ماندن خودم. با شناخت خودم.
اکثر آدمها، ذهن های مجسم هستند. معمولاً با ایگوی خودشان هم ذات شدهاند و معمولاً احساس تنهایی میکنند و دنیا را جای ترسناکی میبینند. معمولاً ذهنشان آنها را گول زده و دچار ترس و نگرانی شان کرده.
آگاهی ارزشمندترین کالای مورد نیاز جهان است. باارزش ترین کاری که میتوان برای خود و دنیا انجام داد.
الان از شنیدن حرفهای این دو دوست دستهایم میلرزد.
تمام این ها تجربهای است که در مسیر آگاهی خودم بمانم. دنیا خیلی نیاز به آگاهی دارد.
میلیون ها انسان فریاد میزنند و درخواست کمک دارند. تقریباً مشکل معده ام حل شد.
در مسیر خودم محکم تر ادامه میدهم.
مسیر ماندن در لحظه!
نظرات