عدالت نامه -۳- ترس
عدالت نامه -۳- ترس
***
موضوع این نوشته در ادامۀ دو عدالت نامۀ قبلی است اما بیشتر مربوط به اتفاقات درونی خودم است تا بیرون.
انسانها در اثر ذهن، از هم جدا میشوند و در اثر همان ذهن احساس ترس میکنند و در اثر همان ذهن هم با یکدیگر میجنگند.
اگر من بتوانم بر ذهن آگاه بشوم از حس های جداشدگی و حس ترس رها میشوم. همینطور به صلح درونی میرسم که مقدمه ای است برای رسیدن به صلح بیرونی.
اگر من در درون به صلح درونی برسم از بیرون کسی نمیتواند صلح درونی من را از بین ببرد. شاید کسی بتواند جسم من را از من بگیرد ولی صلح درونی را نمیتواند بگیرد. پس کار اصلی در اینجا شناخت و مشاهده ی ذهن است و ترسهای درونی آن.
ترسها ساخته و پرداخته ی ذهن هستند.
آدمهای از مبدا دور افتاده، ناچارا در ترس زندگی میکنند و این ترس آنقدر همه گیر شده که تقریبا کسی حتی متوجه آن نمیشود.
این که انرژی بشر صرف جنگیدن در دادگاه ها و اسلحه سازی ها و جنگ های کوچک و بزرگ میشود حقیقتی است که در اثر عدم آگاهی به ترس های ذهنی بوجود آمده.
تجربه های من هم در این زندگی از جمله تجربۀ ترس، راهی است برای آگاه شدن به ذهن و ترس.
شییر کردن مسیر من در راستای حل کردن ترس ها، شاید به حل شدن ترس جهانی بشر کمک کند.
پس کاری که اینجا انجام میدهم در واقع مشاهده و رفتن به سوی حل شدن ترس هاست.
یکی از ترسهایی که مدتی است دچارش هستم ترس از آینده است. یا به عبارت دقیقتر ترس از داشتن حسی در آینده.
و آن حس چیزی نیست جز «حس دلتنگی و از دست دادن تارا دخترم»
قطعا من اولین نفری نیستم که این ترس را تجربه میکند. در تاریخ، انسان های زیادی از پدر و مادر و فرزند خودشان دور شده اند.
ترس یعنی تصور چیزی در آینده.
این تصور دلتنگی از تارا دخترم توسط خودم ایجاد میشود و توسط خیل عظیمی از اطرافیانم. آدمهای خوبی که خودشان در ذهن و ترس گیر هستند و به سادگی و با چند جمله این ترس هایشان را به سمت من پرت میکنند. یعنی آینده ای از من که از تارا دخترم دور هستم را تصور میکنند و به سمت من پرتاب میکنند. آینده ای که من در در آن قربانی هستم.
تنها راه غلبه بر این ترس هم، آگاه شدن و نگاه کردن به آن است. نگاه کردن، مستقیما در چشم ترس.
گاهی نوشتن به صورت صریح و علنی در مورد ترس.
قاضی دادگاه میخواهد شغلش را طوری انجام بدهد که خوب به نظر برسد. شغلی به شدت پیچیده و خطرناک. قاضی ای که احتمالا به خاطر جاه طلبی چنین شغلی انتخاب کرده و حالا برای حفظ جایگاه خودش باید طبق برنامه ی ذهنی جمعی ای که با آن شرطی شده عمل کند.
قاضی احتمالا آنقدر قانون و ماده و بند و بالادستی و ملاحظات دارد که اصلا نتواند صدای وجدان درونی خودش را بشنود. چنین قاضی هایی حکم به هر چیزی میدهند. حتی مثلا اعدام حلاج ها و عیسی ها. اما حلاج ها و عیسی ها قربانی نیستند چون از ترس رها شده اند.
وکیل هم بیزینس خودش را دارد. او دنبال مشتری است و پولی که مشتری به او میدهد. شغل وکیل همیشه برایم عجیب بوده. یعنی میشود حق را با پول معاوضه کرد؟ ولی ظاهرا وکیل میتواند. همیشه از این که وکیل بشوم و بخواهم حقی را ناحق کنم در شگفتی بوده ام. کما این که یک وکیل اصلا به وجود عدالت قايل نیست. چون اگر عدالت جهانشمول را قبول داشته باشیم دیگر وکیل موضوعیتی ندارد. و من به عدالت جهانشمول لحظه معتقدم.
این عدالت جهانشمول، شامل دختر من هم میشود. یعنی خدایی هست که بهترین مسیر را برای تارا هم میخواهد و میداند. حتی اگر در ظاهر این مسیر، دوری از پدرش باشد. همان خدایی که برای من خواست که از شش سالگی از پدر دور باشم شاید برای تارا هم چنین چیزی بخواهد. من نمیدانم.
به عدالت آن خدا اذعان و اعتراف میکنم و به همان خدا توکل دارم.
میدانم خدایی که به من توهمْ بودنِ آینده را فهمانده، میتواند آینده را هم بسازد.
درست زمانی که به آن شک میکنم دچار شک و ترس از آینده میشوم. یعنی درست در لحظه ای که از مبدا خودم دور میشوم.
اگر به مبدا و خدا نزدیک باشم ترس ها از بین میروند و این تمرین من است.
ترس از آینده ای که در آن تارا از من دور است را کنار میگذارم.
در مقابلِ قاضی و وکیل و مادر تارا، تنها وظیفه ی من متصل ماندن به خدای خودم است.
همانی که عدالت نهایی را اجرا میکند.
اگر ذره ای به آن خدا شک داشته باشم در دادگاه خودش را نشان میدهد.
و ممنون و شکرگزارم که در چنین آزمایشی قرار گرفته ام.
آدمهای مختلفی در سنین مختلف و جاهای مختلف من را از آینده ای میترسانند که خودشان میترسند. وجالب اینجاست تمام این آدمهای درگیر ترس، هیچ حرکت و کمکی هم جز ترساندن، بلد نیستند.
بزرگترین لطف آنها این است که مثلا در ظاهر و از روی دوستی من را از آینده بترسانند. آینده ای که خودشان از آن میترسند.
رابطه ی خودشان با فرزندانشان را، در مورد من فرافکنی میکنند. البته نه از روی غرض بلکه از سر ناچاری. چون ترس مسری است. آنها ترسشان را بدون اینکه خودشان بخواهند گسترش میدهند.
حالا کسی که ترس از گرسنگی داشته باشد آن را گسترش میدهد و کسی هم که ترس از تنهایی و دلتنگی داشته باشد همان را گسترش میدهد و به دیگران فرافکنی میکند.
وظیفه ی من چیست؟
وظیفه ی من نه تغییر دادن تاراست، نه مادر تارا، نه قاضی، نه وکیل و نه دوستانم.
من یک وظیفه دارم و آن شناخت ترسهای خودم است.
و درست در همین نوشته، ترس از آینده ی خودم را به وضوح نوشتم و به آن بصورت مکتوب آگاه هستم.
شاید مقداری هم ترس از گرسنگی در آینده دارم.
این دو ترس را دارم و به آنها آگاهم.
با دیدن و آگاه شدن به آنها بلافاصله اهمیت و قدرتشان را از دست میدهند.
پس این ترس ها، هست.
من نگاهشان میکنم.
من چه در دادگاه و چه در تنهایی و چه در ارتباطاتم با دیگران فقط به این ترسها آگاه میشوم.
این آگاهی که همراه با آگاهی به لحظه و خداست مهمترین کار من و مهمترین موفقیت من است.
آگاهی، خیلی کارها میکند.
آگاهی، که نام دیگر خداوند است و همه چیز در ید قدرت اوست.
نظرات