تنهایی بهای آزادی
تنهایی بهای آزادی
***
تنهایی، بهای آزادی است. شاید هم نتیجۀ آزادی. در نوشتۀ آزادی در تنهایی کمی توضیح دادم.
http://www.unwritable.net/2024/07/blog-post_20.html
حالا بیشتر توضیح میدهم. هدف من اینجا ساختن یک درام نیست. هدف من تجلیل از تنهایی هم نیست. اینجا با مثال توضیح میدهم که هر کسی به دنبال آزادی است ناچاراً از تونل تنهایی عبور میکند.
مثلاً بودا برای ٨ سال زن و بچهاش را ترک کرد. تنهایی را برگزید.
اما مثالهایی واقعی از زندگی خودم میآورم که راحت تر به دل بنشیند.
حدود کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم. دوست پشت سری من صداهایی در می آورد که باعث خنده ما میشد. اطرافیان من توانستند طبق برنامه کلاس خنده شان را خفه کنند. من نتوانستم. من نتوانستم یا نخواستم طبق برنامهای که میگفت «کلاس جای خندیدن نیست» عمل کنم. معلمی هم که احساس ناامنی داشت و فکر کرد به او میخندم من را از کلاس بیرون کرد. از معدود بارهایی بود که از کلاس بیرون میافتادم. خندیدن بر خلاف برنامه ذهنی آدمهای داخل کلاس، مساوی است با بیرون افتادن.
در دوران مدرسه و تقریباً در دانشگاه با اینکه قلبا سیستم را قبول نداشتم ولی همراه میشدم.
برنامۀ جامعه برای ارتباط بین دو جنس را هم قبول نداشتم. ازدواج و قرارداد آن را چندش آور میدانستم. نهایتاً اما امضا کردم.
حدود چهل سال کج دار و مریز با قوانین جامعه کنار آمدم. اما اوایل دهۀ چهل با شروع مراقبه تقریباً تمام برنامههای قبلی ذهنی فروریخت.
به همسر اول گفتم بیا قرارداد مان را کنسل کنیم ولی با هم زندگی میکنیم ولی طبق پروتکلی جدید. او هم نپذیرفت و زندگی را ترک کرد.
از کودکی همیشه برنامههای مدرسه و جامعه را زیر سوال میبردم. از درون یک شورشی بودم که در بیرون مرتب و قانونمند است.
به طبیعت علاقمند شدم چون خالص ترین برنامه طبیعت بود. هر چیزی روی قوانین طبیعی به نظرم مصنوعی و بی اعتبار میآمد.
طبیعت اولین و سادهترین قانون است. مثل قانون تولد و مرگ. همان قانونی که حیوانات با آن زندگی میکنند. انسانها سعی کردند قانونی بهتر بر روی طبیعت درست کنند که شد قرارداد اجتماعی.
نهایتاً در اوایل دهۀ چهل زندگی فهمیدم، آنچه در اصل ما را اسیر کرده بعد از طبیعت و بدن چیزی است به نام ذهن. چیزی به نام حافظه.
فهمیدم برای رسیدن به آزادی باید از ذهن آزاد شد. از ذهن که آزاد بشوی دوباره حیوان نمیشوی بلکه به مرحلهای بالاتر از تکامل میرسی.
ذهنی که ما را از حیوانیت نجات داد حالا باید از آن عبور میکردیم. بعضیها زودتر متوجه ذهن شدند و شدند عیسی و بودا و حافظ و مولانا.
بعضیها دیرتر متوجه شدند و شدند کریشنا و اوشو و سادگورو و اکهارت و خیلی هم سن و سالهای من مثل بهار و حسین.
اما وقتی از ذهن بخواهی رها شوی اصلاً آسان نیست. اولاً شبیه خودکشی است. شبیه مردن. اما نه مردن بدن بلکه مردن شخصیت. افرادی که فراموشی میگیرند شخصیت اجتماعی خود را از دست میدهند.
افرادی که از ذهن آگاه میشوند شخصیت اجتماعی خودشان را آگاهانه کنار میگذارند.
این افراد آگاهانه تمام گذشته و قیود آن را دور میریزند. همراه با آن تمام قراردادهای اجتماعی را هم بی اساس میدانند. اینطور میشود که به محض فهمیدن توسط دیگران طرد و تنها و شاید هم اعدام بشوند.
اشتباه نکنید! این ها دست به ظلم نمیزنند. دست به خشونت نمیزنند. کنار گذاشتن قوانین اجتماعی، همراه است با یکی پنداشتن و اخلاق واقعی.
کنار گذاشتنِ روابط شرطی شده، همراه است با عشقی عمیق و واقعی.
دیدن رنج دیگران و عکسالعمل نشان ندادن، همراه است با پذیرشی عمیق.
دانستن و کماکان اذعان به ندانستن، همراه است با دانشی عمیق.
دانشی عمیق که مثلاً شخصیتی به نام باباطاهر داشت. به ظاهر ساده بود و عریان و بی سواد. ولی در اصل عمیق و بود و عاشق و دانا.
پس بهای آزادی، تنهایی است. درصد کمی از آدمهای آگاه در زندگی شان به شهرت میرسند. عموماً توسط جامعه و مردم طرد و ترک و تکفیر میشوند. گاهی هم مثل حلاج به دار آویخته میشوند.
آزادی نام دیگر خداوند است. رسیدن به آزادی هزینه دارد.
گاهی این هزینه، شخصیت توست. ذهن توست. توهمات توست. روابط توست. موقعیت توست.
گاهی این هزینه ابراز وجود توست. یعنی خاموش میشوی و ساکت.
گاهی در حاشیه میمانی تا آخر عمر.
اما عمری را در آزادی و تنهایی میگذرانی. بدون اسارت ذهن و جامعه!
نظرات