تناقضِ بزرگِ معنوی - ٠

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تناقضِ بزرگِ معنوی

***


زندگی دارای یک تناقض بزرگ است. تناقض بزرگ، همان مرگ است. 

تو در زندگی می‌دانی که در حال مردن هستی اما باید زندگی کنی. 

این تناقض بزرگ آدم را له میکند. له که بشوی می‌رسی به لحظه. 

لحظه جایی است که نه مرگ مهم است و نه زندگی. 

جایی عجیب. جایی غیر قابل درک! 


اگر از لحظه فاصله بگیری رنج می‌کشی. 

لحظه مثل پل صراط است. روی این پل مدام به گذشته و آینده پرت می‌شوی. 


در مسیر معنوی تو مدام روی تیغ راه می‌روی. می‌دانی آینده وجود ندارد ولی باز هم باید برای فردا برنامه‌ریزی کنی. 

می‌دانی بودن کافیست ولی باز باید کارهایی انجام بدهی. 

می‌دانی خواستن و نخواستن اشتباه است ولی باز هم جاهایی باید انتخاب کنی. 

می‌دانی توکل بهترین راه است ولی جاهایی باید تو برانی. 


می‌دانی هیچ هستی ولی خدا هم هستی. 

این تناقض بزرگ چیزی است که با تو هست. 

تو بین این دو قطب مانده‌ای. 

معلق و توی هوا! 


روز به روز زندگی می‌کنی. هر روز را مثل روز آخر زندگی می‌کنی. مثل یک متهم محکوم به اعدام. مثل یک بیمار سرطانی که چند ماه بیشتر برای ماندن ندارد. 


در هر لحظه تو هم باید زندگی کنی و هم بمیری. 

این است تناقض بزرگ زندگی. تناقض بزرگ مسیر معنوی. 


در این مسیر تو باید نفْس خودت را بکشی. ولی باز هم باید زندگی کنی. 

این سخت ترین کار است! 

من باید بنویسم ولی نباید هویت نویسنده به خودم بگیرم. 


تو می‌دانی تنها هستی ولی باز باید با دیگران یکی بشوی. 

تو می‌دانی تنها هستی ولی باز باید با دیگران حرف بزنی. 


مسیر معنوی بزرگترین تناقض و خوددرگیری را برایت می‌آورد. 

درست مثل الان! 

می‌دانم باید بنویسم ولی در عین حال نوشتن بیهوده است. 

در زندگی می‌دانی باید کارهایی بکنی ولی می‌دانی تمام کارهایت بیهوده است. 

می‌دانی باید پول دربیاوری ولی می‌دانی پول ها در نهایت مال تو نیست. 


می‌دانی باید زندگی کنی ولی در نهایت مرگ هست. 

این تناقض را با فراموشی نمی‌توانی کنار بگذاری. 

تو مرگ اطرافیانت را می‌بینی ولی باید زندگی کنی. 


در یک نفس کشیدن باید یک‌بار زنده شوی و یک بار بمیری. 


این چه کاری بود که خدا با ما کرد؟

می‌دانی جهان مادی عادلانه نیست ولی باید به عدالت الهی اذعان کنی. 


هیچ‌کس راه فراری ندارد. تمام راه‌ها موقتی اند. 

تمام دوستی ها روزی تمام می‌شوند. 

تمام ازدواج ها روزی انفرادی می‌شوند. 

تمام روابط روزی قطع می‌شود. 


زندگی آگاهانه درست مثل راه رفتن روی پل صراط است. بسیار سخت. و بارها سقوط می‌کنی. 


من روزی چند بار سقوط می‌کنم. حتی با وجود معلمانی مثل اکهارت و سادگورو. 

حتی با انجام مراقبه. 

من هنوز ذهنم کار می‌کند. هنوز در ذهنم مکالمه دارم. عنوز قضاوت می‌کنم. هنوز در ذهنم با اکهارت یا سادگورو بحث می‌کنم! 


هنوز از ذهن رها نشدم! 

هنوز می‌نویسم! 

می‌دانم اشخاص خیلی کمی هم تجربه و هم فهم هستند با من ولی باز می‌نویسم! 

این هم از همان تناقضات است. 





نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

اگر خواستید بگو بیام

به چه چیز متعهدی؟

جنگ و یوگا، انفجار ناآگاهیِ سایبری

رسیدن به اهداف

رزومۀ واقعی من

شکرِ خلقِ خدا

همین الان چطوری!

عشق کجاست؟

شیطان پرستی یا توحید

زغال و میخ!