آرزوت چیه الان؟
آرزوت چیه الان؟
***
امروز فردا سالگرد تولد جسمِ من هست. قبلاً در مورد تولد و بالطبع مرگ نوشتهام.
https://www.unwritable.net/search?q=تولد&m=1
پس نیازی به تکرار نیست. اما دوستی از من پرسید «آرزوت چیه الان؟»
و این سوال، سوال جذابی است. اگر در یک کلمه بخواهم بگویم جواب این است: «بی آرزویی»
بله، آرزوی من بی آرزویی است.
و این یک تناقض است! تناقضی برای ذهن!
اما بی آرزویی چیست؟
برای اکثر مردم، بی آرزویی غمگین به نظر میرسد. آنها فکر میکنند کسی که بی آرزو باشد افسرده و بی انگیزه است.
اما واقعیت درست برعکس است.
بی آرزویی، دقیقا یعنی رسیدن!
مثلاً مولانا بی آرزو بود، بودا هم همینطور.
آنها رسیده بودند. آنها به تمام آرزوهایشان رسیده بودند.
چون یک جایی هست که تمام آرزوهای ما، آنجاست.
دیروز با دوستی صحبت میکردم و با هم گشتی در فروشگاه میزدیم، گفتم ببین تمام آدمها دنبال چیزی هستند. همه دنبال آرزویی هستند. مثلاً در همین فروشگاه! همه دنبال کالایی هستند! همه فکر میکنند اگر فلان چیز را مالک شوند همه چیز خوب میشود و البته میشود ولی برای مدتی کوتاه! معمولاً آدمها نمیدانند دنبال چه هستند.
اما آنجایی که تمام آرزوهای ما آنجاست، کجاست؟ اصلا چنین جایی هست؟ آن چیست؟ کیست؟
من اسمش را گذاشته ام نانوشتنی! پس همین جا خیالتان را راحت میکنم که قادر به نوشتنش نیستم! اینجا دنبالش نگردید!
اما میدانم هست! خوب اگر بگردید پیدایش میکنید!
وقتی پیدایش کردید به تمام آرزوهایتان رسیدهاید.
وقتی نانوشتنی را پیدا کنید بی آرزویی را هم پیدا میکنید!
شاید بعضی بگویند دروغ میگویی! تو در بدن هستی! پس آرزوی غذا داری!
کاملاً درست است. تا وقتی در بدن هستم هم آرزوی غذا دارم هم آرزوهای بدن را دارم. هیچ انکاری نیست.
تا وقتی در زمین هستم حداقل قسمتی از من تابع زمین است. یعنی حداقل قسمتی از من، مثل خود زمین در چرخههای زمین گرفتار است. اشکالی هم ندارد. بین تولد و مرگ در چرخ و فلک زمین بازی میکنم!
با زمین میچرخم و از زمین میخورم و به زمین باز میگردم!
و آرزو کردن هم چیزی است شبیه دعا کردن!
اشکالی هم ندارد!
میتوانم آرزو کنم!
اولین و مهمترین آرزو، این است که نه تنها من، بلکه تمام مردم جهان به بی آرزویی برسند.
یا به عبارتی به نانوشتنی برسند.
این نانوشتنی، همان عشق است.
یعنی همه به عشق برسیم.
به عشق واقعی.
همان عشقی که گاهی نامش خداست. گاهی نامش آزادی است. گاهی نامش انرژی است. گاهی نامش آرامش است. و غیره.
همان توصیفات جوشن کبیر!
همانی که مولانا در دیوان شمس هزاران بیت از آن گفت!
همانی که حافظ در غزلهایش شرح و بیان داده!
همانی که سعدی شکرش را گفته!
تمام اینها آدرسی است برای رسیدن به همان بی آرزویی.
و جالب این که تمام این مسیر از خود شروع میشود.
یعنی کسی در بیرون نمیتواند تو را به عشق برساند. تو باید خودت بروی.
و باید از درون بروی.
یعنی باید چشم از بیرون ببندی.
باید هر آنچه ذهن ات میگوید را دور بیاندازی!
هر آنچه گفتهاند را نادیده بگیری.
باید چشم به درون خودت باز کنی.
باید کمتر حرف بزنی. کمتر بنویسی. بیشتر به خودت توجه کنی. بیشتر مراقبه کنی. بیشتر حافظ بخوانی.
و اینها آرزوهای من است!
این که کمتر حرف بزنم! و کمتر بنویسم!
و همین الان به این آرزو رسیدهام!
نظرات
قسمتی از متن بالا:
شاید بعضی بگویند دروغ میگویی! ...
در موضوع ارگاسم ذهنی این نوشته را بخوانید.
https://www.unwritable.net/2024/07/blog-post_11.html