چرا مینویسم؟ چون هستم؟
چرا مینویسم؟ چون هستم؟
***
دوستی میگفت چرا مینویسی؟ میگفت چرا احساس بودن میکنی؟ چرا پخش میکنی؟
با اینکه خیلی نوشتم ولی باز دوباره مینویسم! دوباره مینویسم چرا مینویسم!
من مینویسم تا بدانم نیستم.
مینویسم از نانوشتنی. مینویسم از مرگ. از نبودن. از عشق. از هیچ بودن. آیا حق ندارم از نبودن خودم بنویسم؟
بعضی ها میرقصند بعضی از پرندهها پرواز میکنند مورچهها راه میروند ماهیها شنا میکنند!
آیا من حق ندارم باشم؟
قطعا نه!
من فقط میتوانم حیران بمانم! میتوانم اشک بزیزم!
نی بشوم!
توخالی!
شاید نی گاهی صدایی کند!
نمیدانم!
اگر حق ندارم بنویسم پس این حال چیست؟ این اشک چیست؟ اصلا این نفس ها برای چیست؟
من که میدانم نیستم! چرا با کلمات اعتراف نکنم!
اگر نباید بنویسم چرا این کلمات در ذهنم جاری میشود!
آری من مینویسم!
من از روی ناآگاهی و خیره سری مینویسم!
مگر مولانا خاموش نشد؟ مگر بودا سکوت نکرد!
میدانم از روی خیره سری است که مینویسم.
اما امید بخشش دارم! بخشش همین کارما! کارمای نوشتن! کارمای آمدن به این دنیا! کارمای بودن!
جرم حلاج این بود که اسرار هویدا میکرد.
اما الان که دیگر عیان شده. خورشید در هر کوی و برزن عیان شده! یک شمعی هم اینجا روشن باشد. بگذار دل من هم به نوری روشن باشد!
من هم بنویسم نیستم. بنویسم که یکی هست و هیچ نیست جز او! بنویسم که وحده لا الله الا هو!
میدانم نوشتن جرم است.
میدانم حرف زدن حرام است.
میدانم، خبط خودم را میدانم!
ناآگاهی خودم را خوب میدانم! نادانی ام را خوب میدانم! چرا فریاد نزنم! باید اعتراف کنم به نبودن! چطور اعتراف نکنم؟
اگر بخواهی یا بخواهد نیست میشوم! از اول هم نیست بودم. چیزی برای از دست دادن ندارم.
فاش میگویم از گفتهی خود خشنودم!
این هم اشتباه من باشد در این زندگی. این که مستوری و مستی را نتوانستم یاد بگیرم.
این حرافی های من را ببخش! در همین لحظه!
دوستی میگفت نوشتن کارهای نکرده است! راههای نرفته! حرف های نزده! چیزهای نوشته نشده! نانوشتنی!
چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ جز بودن کاری بلد نیستم! آنقدر باشم تا نباشم!
من قدرت جابجایی یک مولکول را هم از خودم ندارم. پس چه کنم؟
چیزی را جابجا کنم؟ مگر قلبی جابجا شود! واگر نه خاک ها را زیاد جابجا کردهاند. قلبی باید جابجا شود.
و من توان جابجا کردن قلبی را ندارم!
چطور اعتراف کنم به نبودنم؟ راهی جز کلمات بلد نیستم! چطور عشق بازی کنم؟ حالم خوب است. گاهی هم بد میشود. اما عاشقم بر لطف و قهرش. چه کنم؟
این دیوانگی و اشک و حال و شور را مگر میشود با سکوت گذراند! تنها بودا میتواند این نور عظیم را ببیند و بنشیند! من باید اعتراف کنم!
باید در محضر عموم اعتراف کنم. اعتراف به نیستی! شاید من از اعتراف به نیستی هستی بگیرم!
به این گناه خودم هم اعتراف میکنم! این هم میشود گناه بعدی! جرم بعدی! جرم بعدی بعد از بودن!
اما به این دومی هم اعتراف میکنم!
ما را که آب از سر گذشته! تا بی نهایت گناهکارم!
سر مینهم به تمام حکم ها! سر مینهم به هر آنچه حکم کند!
اگر به سکوت اگر به مرگ اگر به زندگی!
سر مینهم با عشق!
اگر لحظهای غفلت کنم وای بر من!
اگر در برابر تیر او سپر بگیرم وای بر من!
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
نظرات
نه پیامی داره! نه معنایی ازش در میاد! نه حرکت و زندگی توشه! نه عرفان داره! واقعا مسخره هست و غیر واقعی
ونه ارامشی توش هست!
بار منفی فکری فراوانش
مخ رو اذیت میکنه
بسه دیگه بابا
خوشت میاد از ازار دیگران با حرفهای صد من یه غاز؟؟
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولانا 🕉💟☯️
ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما
ما در پیاله عکس رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شُربِ مدامِ ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جَریدهٔ عالم دوام ما
چندان بُوَد کرشمه و نازِ سَهیقدان
کآید به جلوه سروِ صنوبرخَرام ما
ای باد اگر به گُلشن اَحباب بگذری
زِنهار عَرضه دِه بَرِ جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمداً چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است
زآن رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صَرفهای نَبَرَد روز بازخواست
نانِ حلالِ شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همیفشان
باشد که مرغِ وصل کُند قصدِ دام ما
دریای اَخضَرِ فلک و کَشتی هِلال
هستند غرق نعمتِ حاجیقوام ما