بهترین دوست!
بهترین دوست!
***
دخترم تارا را میرسانم پیش مادرش. آن یکی دوست سخت مشغول کار است. آن یکی هنوز بیدار نشده. آن یکی مشکلات اقتصادی دارد. آن یکی مشکلات خانوادگی!
آنقدر فکر و خیال از صبح سراغم آمده که دیگر ذهنم خسته میشود. احساسات مختلف پست سر هم.
کلی با تارا بازی میکنم.
بالاخره دوباره تنها میشوم. دوباره حس های آرام نوشتن پیدایشان میشود.
در یک شب بارانی با ماشین جایی کناری میایستم. موبایل را سایلنت میکنم تا کسی مزاحم تنهایی ام نشود.
همان تنهایی ای که به روش های مختلف از او فرار میکردم شیرینی اش را به من میچشاند.
یک پیانوی آرام میگذارم. پیانو در حال نواختن است.
https://music.youtube.com/watch?v=htDLchepiyQ&si=5dgl-6wStk_L4D6C
با خودم میگویم بگذار مقداری از احساسم را لابلای کلمات خشک و بی روح بگذارم. مثل یک آبکش سعی میکنم کلمات را در رودخانهی احساساتم بگیرم تا مقداری از آن پشت آبکش گیر کنند.
با خودم میگویم بهترین دوست تو همین تنهایی است. از او فرار نکن.
بهترین یار تو همین صفحات شیشهای است. از او فرار نکن.
با خودم میگویم بهترین هم صحبت تو خودت هستی. شاید همان خدایی که میگویند در این تنهایی با تو باشد. که هست. ساده و بی تکلف!
بدون گذشته. بدون مذهب. بدون آموزشِ اخلاق!
بدون آینده. بدون اضطراب آینده. بدون حساب و کتاب!
معلوم نیست چه کسی این را بخواند! معلوم نیست وقتی میخواند در چه حسی باشد!
پذیرفتن تنهایی چه لذتی دارد.
پذیرفتن لحظه!
مدتی است نخواستن را تمرین کردم.
غیر از بقاء بدنم خواستهی زیادی ندارم.
حتی دیدن تارا را هم دیگر از لیست آرزوهایم برداشته ام.
داشتن فلان ماشین یا خانه را هم از لیست خواستههایم برداشته ام.
این که کجا زندگی کنم هم زیاد مهم نیست.
برای آدمهای معمولی با هزاران خواسته و آرزو عجیب به نظر میآید. شاید شبیه افسرده ها به نظر برسم.
حتی اینکه خوب به نظر برسم را هم نمیخواهم!
زندگی را نمیدانم چرا خواستم اما بعد از چهل و چند سال زندگی حالا فقط دارم زندگی میکنم. این جمله ها را شاید یکساعت دیگر خودم هم نفهمم اما همین الان برایم معنی دار است. و همین کافیست.
آنچه میتوانستم بنویسم نوشتم.
مابقی بازی است.
شاید من هم معمولی بشوم. معمولیِ معمولی. درست به اندازهی معمول شگفتانگیز!
بروم دنبال یک کار و صبحها به جای نوشتن کار کنم برای بقایم نزدیک تارا.
مادر تارا برای بقاء زندگی میکند و میگوید تو هم تلاش کن برای بقاء در نزدیکی تارا!
او من را هم به بقاء در این شهر میکشاند.
مسایل را با مراقبه و نوشتن حل میکنم. اینطوری انگار همهی مسائل دنیا برایم حل میشود.
اینجا که مینویسم کسی از من برای بقایش حق المشاوره نمیگیرد.
دیگر نیازی به تراپی ندارم!
میفهمم کسی پشت این حرف ها هست.
کسی که پشت این حس ها هست همان خداست!
نزدیکِ نزدیک!
با خودم مهربان میمانم. در مسابقات پول شرکت نمیکنم. از نظر اقتصادی اشتباه میکنم! اما حالم خوب است!
چه در پژوی ٢٠۶ چه در تسلا.
چه در صحراهای ایران چه در جنگلهای کانادا.
چه هنگام رقیصدن وسط جمع و چه هنگام نوشتن از تنهایی!
کسی نمیتواند من را کارمند کند یا بیزینسمن!
همین میمانم!
همین نانوشتنی!
و دوباره به خودم یادآوری میکنم که من کیستم!
https://www.unwritable.net/search/label/من%20کیستم?m=1
نظرات