کار امروز - ١٧ دسامبر ٢٠٢٣ - توصیف عاشقانهی عشق
کار امروز - ١٧ دسامبر ٢٠٢٣ - توصیف عاشقانهی عشق
***
افکار پراکندهای در ذهنم رژه میروند. تارا کنارم خوابیده و من دوباره به کل زندگی و مرگ می اندیشم!
دوباره شروع میکنم قسمتی از داستان زندگی خودم را اینجا مینویسم. قبل از آن، کمی سعی میکنم مراقبه کنم تا افکارم جمع و جور شود! ولی نمیشود! پس همینطور بدون نظم شروع میکنم به نوشتن. حتی عنوان ندارد. پس عنوانش را نمیگذارم! شاید تا آخر عنوانی هم پیدا شد.
دوستی مرا متهم کرده به منتال مستربیشن! یعنی خودارضایی ذهنی. یعنی آنقدر درگیر ذهن بشوی که دیگر کاری نکنی!
با ذهن خودم به این اتهام فکر کردم. شاید در مورد من صادق باشد. گاهی در دنیای ساختهی ذهن خودم غرق میشوم. گاهی هم در دنیای نوشتن غرق میشوم. آنقدر که از عمل باز میمانم.
اما در دنیای ذهن من لازم نیست حتماً عملی انجام بدهی! وقتی کارهای مربوط به بقاء انجام شد دیگر لازم نیست کاری انجام بدهی. میتوانی فقط باشی! میتوانی فقط مشاهده کنی.
درست مثل افسانه با واقعیت اولین یوگی! آدی یوگی یا اولین یوگی کسی بود که در حالت وجد و سرور فقط مینشست. گاهی از شدت وجد میرقصید. هیچ کاری لازم نبود انجام بدهد.
او نه نگران پروسهی بقاء بود نه نیازی به انجام کاری برای رسیدن به چیزی داشت! او تقریباً به خدا رسیده بود! او در وجد خدا فقط حضور داشت! بدون نیاز به انجام هیچ کاری!
از دید معتادان انجام کار در دنیای مدرن، این نوعی دیوانگی یا تنبلی مفرط است. اما برای کسی که در سرور است بدیهی است. چنین فردی نیازی به انجام کار برای تایید شدن یا باارزش شدن یا پول درآوردن یا رسیدن به آرامش یا فرار از گرسنگی ندارد.
بودن برای او کافیست!
چنین فردی در دنیای ذهنی یا دنیای بی ذهنی خودش غرق است. او در لحظه تمام دنیا را در برمیگیرد. او کاری نمیکند جز از روی عشق!
که بر طبق اسطوره ها او نیز چنین کاری کرد. او هفت شاگرد تربیت کرد و تعالیم یوگا را به آنها انتقال داد. سپس آن هفت شاگرد را مامور گسترش آگاهی یوگا کرد.
انسانِ ناآگاه، وقتی بقاء را برای خودش تامین کرد چون بودن را بلد نبود برای خودش حرص و خواستن را سرلوحه قرارداد.
انسان دنیای مدرن حتی اگر بقایش تامین باشد باید گرسنه و در حرص و نیازمند بماند. او سازوکار نفس را به جریان انداخته تا چرخ پوچ اقتصاد هیچگاه از حرکت باز نایستد! او میخواهد تا نابودی زمین پیش برود و سپس برای نجات از جهنم خودساخته به مریخ سفر کند!
از کودکی این رقابت بی معنی در جهان برایم سوال بوده و هست! چرا دانشمندان و مخترعان نتایج کارشان را با تمام دنیا به اشتراک نمیگذارند!
چرا شرکتها و آدمها در یک رقابت نفس گیر هستند؟ این برتری جویی بیمارگونه برای چیست؟
چرا ثروت و رفاه و آسایش نابرابر تقسیم میشود؟
آیا وقت آن فرا نرسیده که بشریت به جای ساختن سلاح و برتری جویی، یکپارچه شود و زمین را به صورت همان باغ بهشتی که بود بازگرداند؟
مرزها، چرا هنوز وجود دارند؟ مرز سیاسی مرز ژنتیکی مرز اقتصادی و انواع مرزها که اصلی ترینشان مرز ذهنی است. چرا آدمها خودشان را جدا از هم میپندارند؟
مگر همه یک سرنوشت مشترک نداریم! سرنوشت مشترک مرگ.
من هر روز و شاید هر لحظه،کل زندگی و مرگ را دوباره بازنگری میکنم. هر روز و هر لحظه دوباره از مبدأ مختصات مرگ شروع میکنم تا به لحظه برسم. در لحظه دوباره دنیایم را میسازم. اول دنیای درونم را میسازم و بعد ذهنم را میسازم.
گاهی در این نوشتهها دنیایی را هم با شما شریک میشوم. اگر کسی در این سفر با من هم تجربه باشد از چرخیدن در این دنیای ذهنی لذت میبرد.
خیلی ها هم فکر میکنند من متوهم و دیوانه هستم! چرند و شعر مینویسم و از دنیای واقعی فرار میکنم!
غافل هستند از اینکه دنیای بیرون واقعیتی ندارد.
دنیای بیرون تا در دنیای درون منعکس نشود واقعیت پیدا نمیکند.
در و دیوار و بدن اگرچه به ظاهر سفت و سخت و واقعی به نظر میرسند اما فقط در حواس پنجگانه اینطور هستند. در دنیای خارج از حواس پنجگانه، در و دیوار وجود واقعی ندارند.
تنها وجود موجود همان آگاهی مطلق نانوشتنی است.
حتی زمان و آینده هم قسمت کوچکی از حافظهی ذهن هستند. زمان تجربهای سیال است. میتوان در تجربهی زندگی زمان را کش داد. درست مثل دنیای نسبیت انیشتین.
زمان شبیه چرخدنده های ساعت نیست.
زمان قابل اندازهگیری با ثانیه نیست.
من ۴۴ ساله با من ۴ ساله یکی است. این من تحت تاثیر زمان نیست.
بدن ۴۴ ساله با بدن ۴ ساله متفاوت است. اما بدن هم واقعی نیست.
درک زمان قسمت کوچکی از آگاهی است. قسمت کوچکی از هوشمندی فراگیر جهان است.
من نمیتوانم چیزی که ناپایدار است را صاحب بشوم و به ارث بگذارم. پایدار ترین چیز در این زمین، یک قرارداد اجتماعی است برای ارتباط دادن یک تکه زمین با اسم من!
هم اسم من در حال نابودی است و هم آن تکه زمین دستخوش تغییر و تحول!
اگر چیزی از جنس بی زمان به ارث گذاشتم، آن چیز ماندنی است.
چیزی از جنس درک و آگاهی.
قسمتی از آگاهی جهانی.
اگر این نوشتهها بویی از آگاهی بی زمان برده باشند فرای زمان باقی میمانند. اگر نه نابودی حتمی است.
مثلاً مثنوی معنوی مولانا حاوی عشقی بیزمان است. آن کلمات مرده حاوی چیزی از جنس بی زمان است.
آن چیز بی زمان بعد از هزاران سال میتواند دوباره در قلب و آگاهی دیگری شعله ور شود.
آتش پایدار زردشتیان در مقابل آتش پایدار عشق مولانا رفتنی و گذراست.
اگر با این کار، یعنی نوشتن بتوانم قسمتی از آن درک آگاهی و آتش عشق را منتقل کنم، بهترین و بزرگترین میراث خودم را بهجای گذاشتهام.
از انجام این کار، خشنود و راضی ام.
بهترین کار من این است.
حتی اگر فقط کاری ذهنی باشد.
اگر چیزی در دنیای اجسام جابجا نکنم مهم نیست. جابجا کردن ارقام حسابهای بانکی یا جابجا کردن خاکهای سطح زمین خیلی مهم نیست.
بگذار همه بگویند متوهم بود! بگذار همه دوندگان بگویند او تنبل است و کناری ایستاده. بگذار بگویند به جای کار واقعی، خودارضایی ذهنی میکند!
آنها نمیدانند خود ارضایی فیزیکی یا حتی خود عمل سکس هم در ذهن ترجمه و درک میشود!
این واقعی ترین و پایدار ترین کار دنیاست.
این بی زمان ترین و مانا ترین کار دنیاست.
نوشتن از نانوشتنی برای ذهن بیهوده و پوچ و متناقض است!
اما نوشتن و گفتن از نانوشتنی تنها کار بامعنی در این دنیاست.
باقی کارها همه پوچ و باطلند.
فقط عشق ماناست و توصیف عاشقانهی عشق!
نظرات