مراقبهی مشاهده
مراقبهی مشاهده
***
مدتی است به نظر کمتر مراقبه میکنم. اما مراقبه نانوشتنی است. مراقبه انجام دادن کاری نیست.
بهتر است بگویم مدتی است کمتر مینشینم. نشستن با چشمان بسته!
نشستن با چشمان بسته خودش یک کار است پس این هم فقط ظاهرِ مراقبه است.
مراقبه از این هم ساده تر است.
در این مدت اما بیشتر مشاهده کردهام. بیشتر، یعنی درست از وقتی که بیدار میشوم تا وقتی میخوابم.
از لحظهای که بیدار میشوم و حتی قبل از اینکه سراغ این قلم شیشهای بیایم تا لحظهای که دیگر از این دنیای تجربه و مشاهده میروم و خوابم میرود.
طول این مدت را مشاهده میکنم.
اماچه چیزی را مشاهده میکنم؟
خود را!
و روز به روز میزان این مشاهده در من بیشتر میشود. شاید گاهی چشمانم را ببندم و رسماً مراقبه کنم. اما معمولا غیر رسمی در حال مراقبه و مشاهده هستم.
گاهی با دوستی مراقبه گر، هر دویمان پشت خط تلفن مینشینیم و همزمان مراقبه میکنیم.
این مشاهده کاری بسیار ظریف است.
یک تغییر کوچک وشاید جزئی در آگاهی!
اما شاید یک جهش بزرگ در پروسهی تکامل انسان!
ذهن شاید بگوید هیچ کاری نمیکنی و توهم زدی! اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم!
ذهن شاید بگوید این نوشته را کسی درک نمیکند و آب در هاون میکوبی اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید این نوشته پر از تکرار خواهد بود اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید داری برای چه مینویسی آنقدر نوشتهای چه تاثیری داشته اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید این چه وضع زندگی است اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید دلت برای دخترت تارا تنگ شده اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید باید نگران آینده باشی اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید این نوشته برای خوانندگان بی معنی خواهد بود اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید برو پول دربیار اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید خربزه آب است و اینها برای فاطی تنبان نمیشود اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید دیگر تمامش کن، بس است این نوشتن های بی سر و ته اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید تو دیوانه شدی و چیزی جدا از آدمهای عادی هستی اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید مراقبه انجام دادن کاری است جدی، اما باور کنید همین را هم مشاهده میکنم.
ذهن میگوید و میگوید و میگوید و من مشاهده میکنم و مشاهده میکنم و مشاهده میکنم!
ذهن میگوید دیگر حرفهایت تمام شده و باز من مشاهده میکنم!
ذهن میگوید چطور تمامش میکنی و من فقط مشاهده میکنم!
ذهن میگوید مرگ را چه میکنی، مرگ این نوشته را، مرگ هویت را، مرگ بدن را، مرگ آینده را، مرگ مقبولیت را، مرگ دیگران را. و من فقط مشاهده میکنم! حتی مرگ را هم مشاهده میکنم.
این همان زندگی در مراقبه است.
نماز دائم است.
این همان خداست.
همان خدای ناظر و آگاه!
همان نانوشتنی که از رگ گردن نزدیک تر دارد تو را مشاهده میکند!
خدای مشاهده گر!
و من خدا میشوم!
خدایی که دارد این مخلوقش را مشاهده میکند!
خدایی که از طریق این تکهی کوچک آگاهی میتواند دوباره و دوباره خودش را ببیند!
و حلاج را میبینم که خودش را دید! و خدا را دید!
و مولانا را میبینم که خودش را دید و خدا را دید!
و اکهارت را میبینم که خودش را دید و خدا را دید!
و سادگورو را میبینم که سوپر استار شده و میلیون ها نفر برایش اشک میریزند و من هم یکی!
نمیدانم وقتی میبینمش چرا اشک میریزم!
من هم شبیه آن چند میلیون نفر، دیوانه شدم!
برای این پیرمرد ریشویی که شبیه اوشو است اشک میریزم!
این را هم مشاهده میکنم و میدانم آن پیرمرد هم همیشه خودش را دارد میبیند، چه در تنهایی هایش در جنگل چه وسط استادیوم ها و فریاد های عاشقانش!
حس هایم را هم مشاهده میکنم!
حس اضطراب و استرس و هیجان و شادی و غیره و غیره!
حس رقابت و دوست داشتن و انتظار و زندگی و مرگ!
و آن مشاهده گر ظاهرا همیشه هست!
این مشاهده گر شاید شاهد مرگ من هم باشد، آن وقت من حتی مرگ بدن خودم را هم مشاهده خواهم کرد! و اتفاقات بعدش را! و تولد دوباره را!
و تمام این نوشتن ها را!
و مشاهدهی مشاهده را!
تا بینهایت!
تا او!
تا من!
نظرات