مشاهدهی همه!
مشاهدهی همه!
***
از وقتی یادم هست خدای من خدای ساکت بوده! خدایی که آن بالاها نشسته و فقط مشاهده میکند! همه را مشاهده میکند!
تمام زمین را!
تمام آدمهای آن را!
همان چشم بزرگ جهان!
همان آگاهیِ همه گیر جهان!
خدای مشاهده گر!
همان نانوشتنی!
من هم مشاهده میکنم. امروز قرار است دوباره سفر کنم. زندگی سفری است لحظه به لحظه!
و هر لحظه را مشاهده میکنم.
هر لحظه از زندگی سفری است از خود به خود!
آدمها هم خود من هستند.
این روزها گروهی جنگ میکنند. گروهی مرز میکشند. گروهی تهدید میکنند. گروهی آه و فغان میکشند و از مظلومیت دو طرف میگویند!
گروهی معتقدند فلسطین مظلوم است و گروهی میگویند اسرائیل مظلوم است! هر دو قربانی اند!
و من مشاهده میکنم! مشاهدهی من مشاهدهای بی تفاوت نیست! من هم اشک میریزم!
آرام اشک میریزم موقع مشاهده! پیانو گوش میدهم و میگویم آیا بر این نادانی پایانی هست؟
گروهی درگیر مقایسه های ذهن هستند! دوستی میخواهد به هر راهی ثابت کند بالاتر از دیگری است. میخواهد ثابت کند یک طرف بد است و یک طرف خوب! و همیشه خود توهمی اش سمت خوب ها است!
و بازی های ذهن ادامه دارد! میگویم شاید من بد هستم و به ذهن میخندم! میگوید په نه په! تو حتماً بد هستی! و من حتماً خوبم! این خاصیت دوگانهی ذهن را هم مشاهده میکنم!
این مشاهده شاید شبیه بی تفاوتی باشد! اما نه! قلبم میلرزد. در اعماق قلبم دعا میکنم. دعا میکنم از ذهن رها شوم. از بالا و پایین دیدن ها. دعا میکنم از ذهن رها شویم. صد سال دیگر هر دو مساوی با خاکیم. چرا الان مساوی نباشیم!
آیا بر این نادانی پایانی هست؟
دوستی دیگر میخواهد لیلی باشد! و دنبال مجنون میگردد! او فکر میکند برای هر لیلی یک مجنونی هست! او داستان عشق لیلی و مجنون را به روش خودش مینویسد. میگویم لیلی و مجنون یکی است. همه چیز یکی است. لیلی و مجنون همان یکی است. همان نانوشتنی!
من کیستم؟ تو کیستی؟
لیلی کدام است؟ مجنون کجاست؟
فقط یکی هست!
و تو هم همانی!
هم لیلی هستی هم مجنون!
عاشق خودت باش! عشق را که همان وجود نانوشتنی است دریاب!
آیا من عاشق بدن تو باشم یا روح تو؟ آیا تو بدن هستی؟ یا روح؟ یا هر دو یا هیچ؟
این داستان های ذهن را میگویم و در دل میخندم. مشاهده میکنم. این مشاهده کاری بی تفاوت نیست. این مشاهده کاری است فعال. مثل همان خدای مشاهده گر! و باز با خودم میگویم من کیستم؟ تو کیستی؟
آیا نباید ما در همین افسون گل سرخ شناور باشیم؟
من عاشق گل هستم یا گل عاشق من؟
حرف های دیگران را هم گوش میدهم! قبل ها فقط در سکوت مینوشتم. حالا کمی بیشتر تمرین کردم! اگر کسی هم باشد باز شاید بتوانم کلمات را مشاهده کنم. باز شاید بتوانم نوشته شوم! نانوشتنی شوم!
در فلان شهر زلزله آمده. فلان سردار جنگی تهدید کرده! آدمها زیر آوار ماندهاند! چند صد کیلومتر آن طرف تر!
این اخبار را و این حرف ها را مشاهده میکنم!
این مشاهده کاری است فعال! درست مثل خود خدا!
او فقط مشاهده میکند! او خدایی ساکت است!
او همه چیز است. او کارگردان کل داستان است.
که یکی هست و هیچ نیست جز او!
و این مشاهده دیدن دارد.
دیگر نه غمی هست نه داستانی.
دیگر نه منی هست نه تویی!
دیگر نه مرگی هست نه تولدی!
در این لحظه در این مشاهده همهی خوب ها و بد ها یکی میشوند!
فرقی ندارد در لیست خوب ها بروم یا بدها!
میگویند حرف های حکمت آمیز میزنم!
گاهی هم حرف های بد!
اصلا فرقی هم ندارد!
چه این نوشته ادامه داشته باشد چه نه!
آن خورشید عیان است! چه من بگویم چه نه!
پس چه بهتر که مثل او شوم!
خاموش و مشاهده گر!
خالق و مخلوق!
در همین لحظه!
نظرات