دیگران کیستند؟
دیگران کیستند؟
***
اگر جواب این سوال که «من کیستم؟» را بدهی، جواب «دیگران کیستند؟» هم در میآید.
دیگران آیینهی خود تو هستند.
هر جوری که خودت را بشناسی دیگران را هم میشناسی.
روابط تو با خودت تعیین کننده ی روابط تو با دیگران است.
پس برای بهبود روابط و بهبود جامعه هم باز برمیگردیم به همان سوال اصلی!
چند مثال میزنم.
مثلاً اگر تو خودت را مادّه بدانی دیگران را هم ماده میپنداری. اشیاء و دارایی ها مثلاً پول هم مادهی مجسم هستند. پس تو دیگران را با اشیائی که دارند میسنجی. آنچه در دیگران میبینی خودشان نیست بلکه میزان اشیائی است که در اختیار دارند. مثلاً میزان پول یا دارایی ها یا ماشین و خانه و ملک آنها برای تو مهم میشود. تو دیگری را یک دسته اسکناس میبینی. و تمام ارتباطات تو بر همین مبناست. این دیدگاه سرمایهداری و بیزینس است. در دنیای جدید هر فردی یک بیزینس است! و هدف و وظیفه ی بیزینس بدست آوردن بیشتر دارایی است!
اگر تو خودت را بدن بدانی دیگران را هم بدن میپنداری. هر کسی را ببینی ابتدا شکل بدن و سن بدن و فرم بدن و مو و وزن و قد او به چشم تو میآید. بدن او زنانه است یا مردانه! خصوصیات زنانگی و مردانگی بدن دیگران برایت مهم میشود. و همینطور هم خودت را میبینی. به نقایص و محاسن بدن دیگران حساس میشوی و همینطور نقایص و محاسن بدن خودت. اینطور میشود که خودت را با بدن دیگران مقایسه میکنی. دنبال بدن های زیبا هستی. زن های زیبا. مردهای زیبا. و تمام روابط تو بر این مبناست. زنهایی با بدن های زیبا بازدید های میلیونی پیدا میکنند. آدمها سعی میکنند بدن خودشان را به زعم خودشان زیبا تر و جوانتر کنند و بیزینس های لوازم آرایشی و جراحیهای زیبایی و فشن و لباس و چاقی و لاغری و کاشت مو و تزریق ژل سر به فلک میکشند!
اگر خودت را افکار و احساسات بدانی دیگران را هم همینطور میبینی. یعنی به دنبال کشف افکار و احساسات دیگران هستی. اگر افکار برایت مهم باشند دنبال دانستن دانستههای دیگرانی و اگر احساسات برایت مهم باشند به دنبال پیدا کردن احساسات دیگرانی. مثلاً مذهب مجموعه ای از افکار است. وقتی خودت را مسلمان یا مسیحی بدانی اولین سوال تو از دیگران مذهبشان است. اگر حتی خودت را معنوی بدانی در دیگران به دنبال نشانههای معنویت میگردی. البته معنویتی که خودت با ذهن خودت تعریف کردی.
اگر خودت را کار و موقعیت اجتماعی بدانی روابطت را هم بر این اساس میچینی. سلام کردن تو به نگهبان و مدیر متفاوت است. دیگران را نقش کاری و اجتماعی شان میبینی. چون خودت را با نقش اجتماعی و کار میسنجی. تمام تلاش تو بزرگ کردن شخصیت اجتماعی در دید دیگران است.
اگر خودت را ژن اجدادی و نژاد و ریشهی خانواده بدانی در دیگران هم دنبال همین هستی. روابط تو با سیاه پوست و سفید پوست متفاوت میشود. ملیت و نژاد برایت مهم میشود.
حال اگر خودت را آگاهی بدانی دیگران را هم آگاهی میدانی. دیگری چه حیوان باشد چه انسان، یک تشعشعی از آگاهی است و آگاهی، پیوسته و یگانه است. آگاهی مثل ذهن جدا جدا نیست. آگاهی یک امر پیوسته و جهانی است. آگاهی همان خداست. همانی که حلاج خودش را میدانست. حلاج میگفت من حق هستم. یعنی من آگاهی کل هستم. اینجاست که مرز بین تو و دیگری کمرنگ میشود.
ماده و پول و موقعیت اجتماعی و بدن و ژن اهمیتش کم میشود.
اینجا تو در دیگران دنبال آگاهی میگردی. هر چه آگاهی بیشتر جذاب تر.
آگاهی هر کس بسته به میزان نزدیکی او به آگاهی کل است. هر چه کسی رقیق تر باشد نور آگاهی بیشتری از او ساطع میشود و تو بیشتر جذب میشوی.
اینجاست که عشق به جای معامله مینشیند.
https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html
نظرات