نانِ مقدسِ عیسی
نانِ مقدسِ عیسی
***
تابلوی شام آخر روی دیوار کافی بود تا یاد آن داستان بیافتم.
پرسیدم چه کسی این تابلو را درست کرده؟ گفتند دوستی که مدتهاست فوت کرده.
گفتم داستان عیسی در شام آخر را شنیدهاید؟
گفتند روایت غالب را شنیدهایم که بعد از این شام عیسی بالای صلیب رفت و کشته شد!
نمیتوانستم دیگر ساکت بمانم!
گفتم روایت دیگری هم هست و روایت سادگورو را شروع به تعریف کردم!
روایت این بود؛
عیسی بالای صلیب رفت اما مخفیانه دوستانش او را نجات دادند.
عیسی، آن وجود نازنین مدتی در حال التیام بود شاید یک ماهی میشد. نهایتاً پس از بهبودی از زخمها او و تعدادی از یارانش تصمیم به ترک مخفیانهی آن شهر گرفتند.
در ابتدای راه به کاروانسرایی رسیدند. قرار بود آنجا شامی بخورند.
همه نشسته بودند. عیسی تکه نانی را نصف میکند! و ناگهان همه متوجه آن حضور میشوند.
تا اینجای داستان را که گفتم، دیگر اشک و احساس امانم نداد! گفتم این داستان برای من احساساتی است و داستان تا همین جا ماند!
به دوستی درد آشنا گفتم تابلوی شام آخر عیسی روی دیوار اشکم را در آورد! نتوانستم پنهان کنم!
عیسی هم نتوانست وجود معجزه آسای خودش را مخفی کند!
آنچه خواستم بگویم و نتوانستم را را حالا میگویم!
وجودِ خالی از هرگونه خشونتِ عیسی معجزه بود. حضور او معجزه بود. نفَس او معجزه بود. همه چیزِ او معجزه بود. او آنقدر پاک و خالص شده بود که تقریباً خدا شده بود.
برای او تکه کردن نان هم معجزه است.
تکه کردن نان برای عیسی معجزه است. هنوز هم معجزه است. عیسی فرای زمان بود. فرای مکان بود.
برای چنان وجودی تکه کردن نان هم باعث میشود بعد از هزاران سال و هزاران کیلومتر، داوینچی اشک بریزد و زبان من هم بند بیاید!
آری معجزه ی عیسی در سادگیِ اوست. عیسی میتواند نان را طوری تکه کند که برای هزاران سال نان مقدس بشود. او وجودی مقدس است. هر کاری بکند مقدس است.
تقدس یعنی قدسی یعنی خدایی!
وقتی از خودت پاک بشوی مثل عیسی میشوی و همه چیزت مقدس میشود.
تو کماکان یک انسان معمولی هستی. راه میروی، غذا میخوری. نان را تکه میکنی. شاید حتی بالای صلیب بروی. اما تمام این کارها را قدسی انجام میدهی. و معجزه ی عیسی این بود.
وجود بدون خشونت و سرشار از عشق عیسی کافی بود تا برای چند هزار سال چه در یهودیت چه مسیحیت و چه اسلام، نان مقدس شود!
او به هرچه دست بزند مقدس میشود چون عیسی حضورش مقدس است.
برای معجزه وار زیستن لازم نیست خارقالعاده باشی. یا کاری عجیب بکنی. اگر حضوری پیدا کنی همین زندگی معمولی ات معجزه میشود.
مثل اکهارت مثل سادگورو مثل مولانا مثل حافظ.
این بار که نانی دیدی یاد شام آخر بیافت. داستان او را دوباره مرور کن. وقتی نانی را تکه میکنی بدان همان لحظه مقدس است.
عیسی بعد از آن به سفر خودش ادامه داد. او زندگی پربار خودش را در قالب جسم تا چندین سال ادامه داد. از خاورمیانه عبور کرد و به هندوستان رسید.
او هنوز زنده است. شاید مقبرهاش جایی در هندوستان باشد یا اورشلیم!
اما چه تفاوتی دارد؟ او هرگز نمرده. او هنوز زنده است. باور کنید.
عیسی هنوز در ما زنده است.
سر هر خیابان در هر کلیسا هست. در هر نفس. و در هر آگاهی.
عیسی تقریباً خدا شد و خدا نمیمیرد.
او ارتعاشی است از زندگی. ارتعاشی نامیرا.
اگر به آن ارتعاش برسی دیگر مرگی درکار نیست.
پایان و آغاز هر دو در آنجا یکی میشوند.
تو در این دنیا همین کارهای معمولی را انجام میدهی. غذا میخوری، حرف میزنی، نفس میکشی شاید سکس هم بکنی. اما کیفیت لحظه در تو متفاوت است.
زندگی تو در لحظه معجزه وار است. مثل عیسی.
تولد تو معجزه است.
مرگ تو معجزه است.
اگر تکه نانی را قسمت کنی معجزه است.
حرفهایت معجزه است. سکوتت معجزه است.
نوشتنت معجزه است.
ننوشتنت معجزه است.
Translation by ChatGPT
**The Holy Bread of Jesus**
The painting of the Last Supper on the wall was enough to remind me of that story.
I asked, “Who made this painting?” They said, “A friend who passed away long ago.”
I asked, “Have you heard the story of Jesus at the Last Supper?”
They said, “We’ve heard the common version, where after this supper, Jesus went to the cross and was killed!”
I could no longer stay silent.
I said, “There is another version,” and began recounting Sadhguru's narrative.
The story went like this:
Jesus went to the cross, but his friends secretly saved him.
That dear soul, Jesus, was in the process of healing for perhaps about a month. Eventually, after recovering from his wounds, he and some of his companions decided to secretly leave the city.
At the beginning of their journey, they reached an inn where they were supposed to have dinner.
Everyone was seated. Jesus broke a piece of bread! And suddenly, everyone felt that presence.
As I told this part of the story, emotions overwhelmed me, and tears came. I said, “This story is emotional for me,” and left it at that.
I told a dear friend, “The painting of Jesus’ Last Supper on the wall brought me to tears! I couldn’t hide it!”
Jesus couldn’t hide his miraculous being either!
Now, what I wanted to say but couldn’t, I will say now:
The violence-free being of Jesus was a miracle. His presence was a miracle. His breath was a miracle. Everything about him was a miracle. He had become so pure and refined that he had almost become God.
For him, even breaking bread was a miracle.
For Jesus, breaking bread is a miracle. It still is. Jesus transcended time. He transcended place.
For such a being, even breaking bread causes someone like Da Vinci to weep after thousands of years and renders me speechless!
Yes, the miracle of Jesus is in his simplicity. Jesus can break bread in such a way that for thousands of years, the bread becomes holy. He is a holy being. Whatever he does is holy.
Holiness means sacredness, means godliness!
When you cleanse yourself like Jesus, you become holy, and everything you do becomes sacred.
You are still an ordinary person. You walk, you eat, you break bread. You may even go to the cross. But all these acts are done in a divine way. And that was the miracle of Jesus.
Jesus' nonviolent, love-filled existence was enough to make bread sacred for thousands of years in Judaism, Christianity, and Islam!
Whatever he touched became holy because Jesus’ presence was holy.
To live miraculously, you don’t need to be extraordinary or do something unusual. If you cultivate presence, your ordinary life becomes miraculous.
Like Eckhart, like Sadhguru, like Rumi, like Hafez.
The next time you see bread, remember the Last Supper. Revisit his story. When you break bread, know that moment is sacred.
After that, Jesus continued his journey. He carried on his fruitful life in his physical body for several more years. He passed through the Middle East and reached India.
He is still alive. Maybe his tomb is somewhere in India or Jerusalem!
But what difference does it make? He has never died. He is still alive. Believe it.
Jesus is still alive within us.
On every street, in every church, in every breath, and in every consciousness.
Jesus almost became God, and God does not die.
He is a vibration of life. An immortal vibration.
If you reach that vibration, there is no more death.
End and beginning both become one there.
In this world, you perform these same ordinary acts. You eat, you talk, you breathe, maybe even make love. But the quality of the moment within you is different.
Your life in the moment is miraculous, like Jesus.
Your birth is a miracle.
Your death is a miracle.
If you share a piece of bread, it’s a miracle.
Your words are a miracle. Your silence is a miracle.
Your writing is a miracle.
Your not writing is a miracle.
نظرات