۵ روز تا آزادی! - دیوانگی
۵ روز تا آزادی! - دیوانگی
***
۵ روز مانده تا تحویل خانه. هنوز نه جایی اجاره کردم و نه بلیطم را خریدم. کِرمی در من هست که با این ترس مواجه شوم. ترس از آینده! ترس از حس های آینده! ترس از حس های بد در آینده!
دارم با ذهن و برنامهریزی برای آینده آزمایش میکنم. و تا زمانی که هنوز ترسی هست از آن فرار نمیکنم! میروم در دل ترس بعد از آن طرف بیرون میآیم. فعلاً برنامه این است!
«ترس از عدم راحتی در آینده»
این ترسی بوده که تا زمانی که یادم هست با من بوده. الان زمان مواجه شدن با آن است.
زیر مجموعهی آن میشود ترس از نداشتن سرپناه! کما بیش در مسافرت ها با این ترس مواجه میشویم. مثلاً قبل از رفتن هتل و جای خواب را رزرو میکنیم و غیره. اما اینبار در شهر خودم میخواهم کمی مسافرت کنم. شاید چند شهر این طرف و آن طرف.
این ترس دو قسمت دارد؛
اولی ترس از عدم راحتی فیزیکی مثلاً سخت تر شدن رفتن به دستشویی و دوش گرفتن و غذا خوردن و خوابیدن و شستن لباسها و غیره. اینها را در دستهی امور مربوط به بقای فیزیکی میگذارم.
قسمت دوم ترس های روانی و اجتماعی است. یعنی ترس از خدشه دار شدن دید ذهنی ما نسبت به خودمان. یعنی خلل ایجاد شدن در تصویر ذهنی که ما از خودمان ساختیم.
چیزی که دیگران در مورد ما فکر میکنند زیر مجموعهی تصویر ما از خودمان است.
یعنی مثلاً این که دیگران فکر کنند ما فلان و بهمانیم. یا ترس از قضاوت دیگران.
ترسهای اولی واضح و ملموس هستند. یعنی مثلاً اگر دستشویی نداشته باشی یا حس کردن گرما و سرما یا گرسنگی که از همه ترسناک تر است. این ها بار خیلی زیادی ندارند و شاید حتی برای بدن کمی سختی کشیدن بهتر باشد و بدن را مقاوم کند.
ترسهای دستهی دوم که ترسهای روانشناسی هستند ترسناک ترند و البته فقط ساخته و پرداختهی ذهن!
تنها راه غلبه بر آن آگاهی بر سازوکار ذهن و شناختن این است که این ترسها را ذهنمان میسازد و واقعی نیستند. آگاهی به خود و افکار و احساسات و تخیلات ذهنی تنها راه است.
در یوگا شخصیت و تصویر ذهنی که از خودمان میسازیم کوچکترین ارزشی ندارد. همان ایگو است که آگاهانه سعی در خراب کردنش داریم. بت اصلی بشر! شاید همان نفس. همان تصویر ذهنی من!
اما چند کلمهای در باب دیوانگی. اصلاً ببینیم دیوانه کیست! دیوانه در برابر عاقل تعریف میشود. عاقل کسی است که دیوانگی را در دیگری میبیند! و دیوانه کسی است که نمیداند دیوانه است!
حال با این فرضیات اگر دیوانه ای بداند دیوانه است! یعنی هم خودش را بشناسد و هم به اصطلاح عاقلان را چه؟ این فرد باز هم دیوانه به حساب میآید؟ به نظر من خیر.
دیوانه ای که خودش و دیگری را بشناسد دیگر دیوانه نیست.
چه بسا برعکس حالا او عاقلی است که دیگران را دیوانه میداند.
با دوستی صحبت نه چندان دلچسبی داشتم گفت هیچ چیز در تو عوض نشده! فقط متوهم تر شدهای! یعنی دیوانه تر شدهای!
درست تشخیص داده بود. من قطعا دیوانه تر شدهام. دیوانه ای که ذهن دیوانه را شناخته!
دیوانه ای که میداند اسیر ذهن و احساسات بودن عین دیوانگی است! دیوانه ای که میداند مرگ هست!
دیوانه ای که میداند افکار و احساسات فقط چیزهایی گذرا و موقتی هستند!
دیوانه ای که میداند این بدن واقعی نیست! چرا که چیز واقعی باید پایدار هم باشد!
چیزهای گذرا و موقتی قطعاً توهم هستند! مثل خواب!
دیوانه ای که فهمیده اکثر آدمها دیوانه اند چون مرگ را نادیده میگیرند! به چیزی موقت چسبیدهاند!
این دیوانه میداند که عوام عاقل فقط ماده را واقعی میدانند. مادهای که مدام در حال تغییر و تحول است و بدنی که در حال پوسیدن است چطور میتواند واقعی باشد؟!
بگذریم! اگر من هم زیادی در وادی ذهنی کلام بمانم از واقعیت دور میشوم!
واقعیت آنقدر شگفتانگیز است که باید سکوت کنی تا بفهمی اش!
اگر زیادی از نانوشتنی بنویسم بیشتر کار خراب میشود. اگر کسی بخواهد واقعیت را بداند میداند!
کسی هم که بخواهد خودش را به خواب بزند شاید با مرگ بیدار شود!
بروم تا دیر نشده!
مرگ و پایان همینجاست!
نظرات