ماکزیمم سود! با حافظ!
ماکزیمم سود! با حافظ!
***
با دوستی حرف میزدیم. از همه چیز گفتیم. وقتی رسیدیم به اقتصاد؛ گفت میخواهد سودش را ماکزیمم کند! حداکثر سود!
اما چطور به حداکثر سود برسیم؟
غیر از این است که همهی آدمها سعی دارند به حداکثر سود برسند؟
این تلاشهای دائمی!
کندن زمین!
رفتن به مریخ!
همه برای این است که میخواهیم به حداکثر سود برسیم!
برای این که بدانیم برای حداکثر سود چه کنیم باید اول بدانیم ما کی هستیم!
همان سوال اصلی که وقتی از آن فرار کنی ناچاراً به حداکثر سود نخواهی رسید!
اگر ندانی کی هستی؛ بالطبع فکر میکنی بدن هستی! بعلاوهی مقداری افکار و احساسات!
بعد سعی میکنی از افکار منفی فرار کنی و فقط مثبت هارا نگه داری!
بعد سعی میکنی از احساسات منفی هم فرار کنی و فقط مثبت هارا نگه داری!
هرچیزی هم که از آن فرار میکنی با شدت بیشتری سراغت میآید!
مثل فکر نکردن به فیل صورتی است!
حتماً الان داری به فیل صورتی فکر میکنی!
به همین سادگی!
خوب چون بدن هستی باید سود بدن را ماکزیمم کنی!
یعنی از راه حواس بدن!
چشایی و شنوایی و بویایی و بینایی و لامسه!
این حواس معطوف به بیرون است!
یعنی سعی میکنی اطرافت را زیبا کنی! خوشبو کنی! خوشمزه کنی و ...
تقریباً کل بشر در این دام افتادهاند!
سعی دارند خانه ها و لباسها و غذاهای بیشتر و بهتری بدست بیاورند!
یک چرخهی بی پایان از مصرف زمین!
اما غافل غافل!
از اینکه اولاً تمام حس های خوب درون آنها تولید میشود!
ثانیا آنها فقط بدن نیستند!
لذت های مربوط به حواس بد نیست!
سکس خوب! غذای خوب! خانهی خوب! لباس خوب!
هیچکدام بد نیست!
نباید از آن ها فرار کرد!
اما حداکثر سود آنجا ها نیست!
بدن و ماده محدود هستند!
برای ماکزیمم سود تو باید به بینهایت برسی!
از راه بدن به بینهایت نمیرسی!
کمی لذت میبری و بعد میمیری! خاک میشوی و دوباره!
ببخشید!
این یک فکر منفی نیست!
این واقعیت اصلی ماده است!
چرخش! چرخهی تولد و مرگ!
بد هم نیست!
فقط حداکثر نیست!
همین!
بینهایت نانوشتنی است!
بینهایت همان چیزی است که تو دنبالش هستی!
بی نهایت بخشنده!
بی نهایت مهربان!
بی نهایت زنده!
بی نهایت در لحظه!
بی نهایت را طلب کن!
خسیس نباش!
مادر تمام جهان باش!
نه فقط مادر یک بچه!
پدر تمام جهان باش! نه فقط یک بچه!
مرز های ذهن را بشکن!
بی مرز شو!
عاشق شو!
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید!
حافظ شو!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
نظرات