غوغا

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 

غوغا


***

می‌دانی چرا می‌نویسم؟ 

مدام در حال ساختن و خراب کردن هستم!

مثل خدا! 

مدام می‌سازد و خراب می‌کند. زندگی ها ساخته می‌شوند و می‌میرند!

یک چرخه‌ی بی پایان تولد و مرگ! 

ساختن و خراب کردن! 

یک درخت هزاران گل می‌سازد و زود خراب می‌کند!

یک حشره هزاران بچه تولید می‌کند و زود خراب می‌کند!

انسان‌ها فوج فوج می‌آیند و می‌روند! 

از شکم مادر تا شکم زمین! 

از نیستی به هستی و سپس به نیستی!


یک غوغایی برپاست!

همان غوغایی که خیام ریاضی دان را دیوانه کرد!

همان غوغایی که مولانای واعظ را کوچه گردان کرد!

همان غوغایی که زنده می‌کند و می‌میراند!


همان سکوت در بر گیرنده!

همان نانوشتنی!

همان شامل شوندگی تمام!

همان مبدأ

همان مقصد!


همانی که نمی‌شود نوشتنش!

نمی‌شود گفتش!

نمی‌شود فهمیدش! 


فقط باید بود!

همینطور دیوانه! همینطور مبهوت! همینطور مست! 

مشغول موسیقی و اشک و کلمه! 


سوار بر بدنی که در حال مردن است!

و روحی که در حال پرواز است! 


ماهی که در سیاهی می‌درخشد!

خورشیدی که می‌سوزد! 


کلماتی خشک که پشت سر هم ردیف میشوند!

کلماتی با تناقض!

کلماتی گنگ!

کلماتی که از نانوشتنی مینویسند! 


کلمات پریشان!

کلمات نامفهوم! 


و نفس های مقطع!

مثل خط‌های مقطع خیابان! 

می‌توانی گاهی از آن‌ها عبور کنی! 


و چشمانی پر از اشک!

چشمانی که از پشت قطره‌های اشک به زور می‌بینند!

اشکی که چون موج دریا بالا و پایین می‌رود! 


مثل موج‌های دریا متولد می‌شود و می‌میرد!

و این نوشته هم شاید همین‌جا بمیرد!


یا با یک نفس دیگر کمی بیشتر زندگی کند!

ما هم مثل این نوشته‌ها روزی متولد می‌شویم و روزی می‌میریم! 

ما هم در این غوغا غوطه وریم!

در این دریا!

در این شور!

در این سکوت!

در این بوم نقاشی!





نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

هم هویت شدگی باذهن

روزۀ واجبِ ذهن!

رزومۀ واقعی من

فیلم معنویِ Inside out

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

ترس از تنهایی و مرگ

من هستم، پس خدا هست!

تخیلی برای دنیا