برنامهی آینده!
برنامهی آینده!
***
کل داستان سفر معنوی ماجرای شناخت ذهن و رهایی از ذهن است. و وقتی از ذهن رها بشوی از گذشته و آینده رها میشوی. اما در عین حال ذهن یک ابزار است. ابزاری برای ذخیره ی حافظه و تخیل آینده.
یک تناقضی اینجا بوجود میآید. چطور از ذهن استفاده کنیم ولی درگیر ذهن نشویم؟
شاید در بعدی بالاتر سوال این باشد؛ چطور از دنیای مادی عبور کنیم ولی درگیر ماده نشویم؟
برویم سراغ سوال اول!
معمولا در مورد مبدا مختصات اینجا صحبت میکنم. مبدا مختصات برای من مرگ است! یعنی جایی که تمام دیگر نقاط زندگی با آن باید سنجیده شود. یعنی کاری که مبدا مختصات در ریاضیات انجام میدهد.
حالا در این سری نوشته ها سعی میکنم به آینده بروم ولی در زمان حال! شما را با خودم به آینده میبرم.
کسی که در مسیر معنوی است خیلی به سختی حاضر است به آینده برود. آینده منظورم آینده ی ذهنی است. کسی که در مسیر معنوی است جایگاهش لحظه است! یعنی لحظه ی حال! یعنی حضور! فقط شاید برای نیاز گاهی آن هم به صورت محدود به آینده برود. رفتن به آینده فرآیند حساسی از ذهن است. نوعی ساختن! ساختنی که نیاز به نهایت آرامش و توکل دارد!
با هم این بازی برنامه ریزی برای آینده را انجام میدهیم!
بعد این بازی را پیگیری میکنیم ببینیم چقدر به واقعیت نزدیک خواهد بود!
خوب من یک مبدا مختصات کوچک دارم. قراردادی را امضا کرده ام برای که در آن متعهد هستم در روز ۱۴ جون ۲۰۲۳ خانه ای که الان در آن هستم را تحویل بدهم.
فرض را بر این میگذاریم که میخواهم به تعهدم عمل کنم! روز ۱۴ جون حوالی ظهر قراری با خریدار یا نماینده اش میگذارم و با گذاشتن یک تور کوچک شاید نیم ساعته خانه را تحویل خریدار میدهم. این کار را با انرژی خوب انجام خواهم داد!
قبل از تحویل خانه و کلید ها وسایلم را کاملا خالی کرده ام. مانده دو عدد چمدان و یک کوله پشتی که با آن به سفر میخواهم بروم. آنها را در ماشینم گذاشته ام.
سعی میکنم بلیطم را برای ١۵ جون بگیرم. شب ١۴ جون را یا در ماشین میخوابم یا در هتل یا در خانهی دوستی!
پانزده جون احتمالا یک چند تایی کار بانکی داشته باشم که البته شاید یکی دو روزی طول بکشد!
باید راهی برای دسترسی به حسابهای بانکی ام پیدا کنم. ریموت کردن روی یک کامپیوتر در کانادا و سپردن سیم کارت به یک دوست!
اگر نشد باید کارهای بانکی را انجام بدهم بعد بروم. بیشتر حسابها در کانادا بصورت اتوماتیک از حساب پول برداشت میکنند که باید همه را متوقف کنم.
این کارها را باید زودتر انجام بدهم!
موضوع مهم دیگری که باید انجام بدهم نوشتن روایت داستان است!
ذهن همواره در حال روایت است. روایت از گذشته و پروجکت کردن این روایت ها به آینده!
ذهن مدام در حال سناریو سازی برای آینده است. بعد از رفتن من به ایران دو حالت متصور است
١- ایجاد یک رابطهی جدید و ماندن در ایران برای مدتی نسبتا طولانی
٢- دلتنگی زیاد برای آنچه در کانادا داشتم و تلاش برای برگشتن به شرایط قبلی
شواهدی نشان میدهد که احتمال شمارهی ٢ بیشتر است. قبلاً هم چند باری تجربه کردم در سفرهای مختلف به هند و فرانسه و آمریکا دوباره دلم برای همان قبلی ها تنگ شده بود.
زندگی در شرایط خانوادگی چیزی است که اکثر آدمها انتخاب میکنند با تمام سختی هایش!
در هر صورت ذهن به دنبال نوشتن داستان است!
ذهن من هر روز میپرسد چه شد؟ ماجرا چه بود؟
نه تنها ذهن من بلکه ذهن تمام آدمهایی که اطرافم هستند!
در آینده احتمالا ذهن تارا هم این را خواهد پرسید! چه شد؟ چه شد که اینطور شد؟
با کسی حرف میزدم که حدود ٩ سالگی از پدرش جدا شده بود و هنوز در ۴۶ سالگی دنبال این بود که بداند چه روایتی درست است!
١- یک راه حل سرکوب یا باز گذاشتن یا مشاهدهی این سوال است!
٢- یک راه حل تلاش برای یافتن یک روایت و قبولاندن آن به دیگران! یا با استفاده از تکرار یا نوشتن یا هرچه! این خیلی شبیه مذهب میشود که سعی میکند یک روایت را به خورد همه بدهد!
راه حل یک به نظرم درست تر است! چون دومی یعنی اهمیت دادن به قضاوت های ذهنی خودم و دیگران!
و میدانیم قضاوت های ذهنی تا ابد ادامه دارد!
در زندگی لحظه به لحظه زیاد به قضاوت ها و روایت های ذهنی اهمیت داده نمیشود!
ذهنی که مدام دنبال نتیجه گیری است!
میخواهد یک روایت را بپذیرد و راحت شود!
ذهن خودش یک دیکتاتور است!
حالت درست زندگی؛ ماندن در وضعیت نمیدانم است!
ماندن در حالت بدون قضاوت!
بدون روایت!
زندگی یک لحظهی شگفت انگیز بدون روایت است!
رفتن به آینده هم باید مینیمم باشد!
حداقل برنامهریزی!
حداقل استفاده از ذهن!
حداکثر بودن در سکوت!
ماندن در لحظه!
نظرات