پروژه‌ی والد مشترک!

زمان خواندن 6 دقیقه ***

 پروژه‌ی والد مشترک!

***


مفهومی جدید در غرب رایج شده به نام والد مشترک! Co-parenting. 

این که دو انسان بالغ سرپرستی یا ولایت کودکی را بر عهده می‌گیرند. فرقی ندارد کودک از کدام پدر و مادر ژنتیکی باشد. حتی ممکن است هر دو مرد باشند یا هردو زن. 


مفاهیم ذهنی و سازمانهای اجتماعی شبیه ازدواج سنتی وقتی کمرنگ می‌شوند می‌توان حالتهای دیگری را تصور کرد! 


به هرحال آدمها دوست دارند از کسی حمایت کنند. دوست دارند عشق را به کسی ابراز کنند. خواه یک کودک یا یک سگ یا حتی کل جهان! 

عشقی که بدون معامله باشد. بدون شرط. 

هر کسی بسته به درک خودش از عشق!


خوب گفتم من اینجا در حال ساختن دنیا هستم! برویم کمی جلوتر. 

از گذشته‌های دور در فرهنگ های باستانی مثل فرهنگ های آسیا و ایران ساختار ها و نقش هایی برای بزرگ کردن بچه‌ها درست شده است. 

نقش پدر!

نقش مادر!


آدمها این نقش هارا اجرا می‌کرده‌اند. تا حدودی هم کار می‌کرده. 

چرا می‌گویم نقش!؟ 

چون وقتی چیزی از درون نیاید و از بیرون باشد نقش است. یعنی آدمها نقش پدری و مادری را از دیگران یاد می‌گرفته‌اند. 


وظیفه ‌ی پدر! وظیفه ‌ی مادر!

پدر خوب! مادر خوب!


آنها تعریفی از این نقش ها داشته‌اند. و وقتی چیزی نقش باشد و کسی آن را از روی وظیفه و اجبار انجام بدهد می‌دانید چه میشود! زندگی می‌شود مثل یک صحنه‌ی تئاتر. آدمها هم از روی اجبار نقش هایی را بازی می‌کنند. مثل زامبی!


ببینید یک چیزی را صریح بگویم. بسیاری از آدمها هیچگاه بزرگ نمی‌شوند. آدم بزرگ ها فقط کودکانی شرطی شده هستند. کودکانی که تحت فشار جامعه دارند نقش پدر و مادر را بازی می‌کنند. 

تا وقتی کسی هویت جهانی پیدا نکرده باشد و هنوز دنبال هویت شخصی باشد کودک می‌ماند. 

تا وقتی کسی درگیر ذهن و احساسات باشد و زندگی عکس‌العملی داشته باشد هنوز کودک است. 

در یوگا می‌آموزیم مسوولیت حال خودمان را برعهده بگیریم. وقتی این کار را تمرین کردیم می‌توانیم بزرگ شویم و مسوولیت کل موجودات را بر عهده بگیریم. تازه آن وقت است که تمرین می‌کنیم 


مادری باشیم برای جهان!

پدری باشیم برای جهان!


بسیاری از این ها را مدیون آموزه‌های معلم بزرگ یوگا سادگورو هستم. 

پنج اصل تمرین درونی را در نانوشتنی بخوانید. 

https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html



خوب وقتی رشد کردیم و بزرگ شدیم باید چه کنیم! در فرهنگ های قدیم کودک را در دوازده سالگی تحویل یک گورو می‌دادند. معلم یا چراغ راه!  

این بهترین کاری بود که یک پدر و مادر آگاه میتوانستند برای فرزندشان انجام دهند. 

متاسفانه با سطح آگاهی امروز حتی تشخیص یک گورو یا معلم واقعی یا یک چراغ راه برای والدین غیر ممکن و سخت شده است.

همان سیستم جامعه به صورت یک ماشین بزرگ شرطی سازی و تولید زامبی سعی دارد بچه ها را به عنوان ورودی کارخانه جذب کند و به عنوان خروجی زامبی تحویل دهد. 

آدمها هر یک منحصر به فرد و یگانه اند. فقط یک فرد آگاه یا یک گورو میتواند شرایطی را برای رشد اختصاصی هر انسان فراهم کند. کسی که خودش از شرطی شدگی های اجتماعی رها شده باشد. 

مهمترین خصوصیت یک گورو این است که از شرطی شدگی های ذهن رها شده باشد. 


خصوصیت بعدی یک گورو این است که مرزهای ذهن را از بین برده باشد. یک گوروی واقعی هویت های محدود و مرز بندی ذهنی ندارد. او خودش را کل جهان می‌داند. بین فرزند خودش و دیگری فرقی نمی‌شناسد. 

او پدر کل جهان است. یا مادر کل جهان است. 

او قلبش برای تمام کودکان و بزرگ ها و گیاهان و حیوانات می تپد. او ژن را ملاک جدایی نمی‌داند. برایش ژن مهم نیست. 

او به اندازه ی خود کودکان شاد و پاک است. پاک از قضاوت های ذهنی!


خوب یک همچین معلم واقعی با کودکان چه می‌کند؟ 

جواب خلاصه و ساده است! 

هیچ!

هیچ و همه چیز!

شما برای یک درخت که میوه و گل بدهد چه می‌کنید؟ 

خاک و آب را مهیا میکنید! 

همین!

معجزه ی حیات خودش درخت را بزرگ میکند و گل و میوه می‌دهد!



کودکان در  ابتدا پاک و در بهترین حالت خلقت زاده میشوند. آنها نیاز به کمی نگهداری های اولیه برای بقا دارند. اما اگر به یک کودک چهار یا پنج ساله نگاه کنید شادی و سرور و اتصال به مبدا حیات را به وضوح میتوانید ببینید! 


کار یک گورو چیست؟ 

این اتصال را خراب نکند!

این سرور را از بین نبرد!


متاسفانه از همان سنین پایین شرطی شدگی های اشتباه جامعه و پدر و مادر رشد نیافته و مدرسه و مهد کودک شروع می‌شوند. 

همه چیز میشود ذهن منطقی! ذهن قضاوت کننده که باید ابزاری برای بقا باشد تبدیل به هویت میشود. 

همه چیز میشود حافظه!

بقا میشود همه چیز! 

مرز بندی های هویت از همان مدرسه شروع میشوند. 

مقایسه های ذهنی!


مهمترین آموزش برای همه ی انسانها و نه تنها کودکان داشتن هویت جهانی بدون مرز است. هویتی که مرز نداشته باشد. اما بزرگ سالهای شرطی شده با هزاران مرز هرگز نمی توانند به کودکان چنین چیزی را آموزش بدهند. خودشان آموزش ندیده اند.


آنها تمام شرطی شدگی های اشتباه خودشان را درسته به ذهن بچه ها منتقل می‌کنند. 


پدر و مادر های نا‌آگاه از عشق آن را تبدیل به معامله می‌کنند. عشق را در حد یک معامله پایین می آورند. 


چون من پدرت هستم پس تو باید به من سلام کنی!

چون من مادرت هستم باید من را ببوسی!

اینها مثال های کوچکی است از کل داستان!


آنها به جای پرورش گل واقعی سعی دارند گلهای مصنوعی پلاستیکی تولید کنند. 

آنها اخلاق را اختراع کرده اند. 

اگر انسانیت گل واقعی باشد؛ اخلاق گل مصنوعی است.

آدمهایی که می‌خواهند در ظاهر اخلاقی باشند. زامبی های اخلاقی! یک جوک اجتماعی!


بسیاری از پدر و مادر ها هویت شان را از کودک میگیرند. همان هایی که قرار بود هویت جهانی به کودک منتقل کنند بالعکس هویت خودشان را سعی میکنند از کودکشان بگیرند! 

آنها درکی که از عشق دارند وابستگی است!

اگر کسی به آنها وابسته باشد یا آنها به کسی وابسته باشند آن را عشق میدانند!


گوهر بزرگ آزادی را درک نمیکنند. آنها عشق را بدون آزادی درک کرده اند. اما در واقع عشق و آزادی هر دو یک مفهوم هستند. 

عشق واقعی مرز ندارد. 

وابستگی ندارد.

عشق واقعی همراه با آزادی است!


گروهی از پدر و مادر ها عشق را در مادیات و ثروت خلاصه میکنند. آنها فکر میکنند با خریدن اشیا بهترین کار را برای کودکشان انجام میدهند. فکر میکنند با به ارث گذاشتن مقداری املاک وخریدن خانه و ماشین وظیفه ‌ی مادری و پدری را در حق فرزندشان ادا کرده اند. این هم دنباله ی همان هویت های کاذب است. هم هویت شدگی کاذب با اشیا و دنیای فیزیکی!


امیدوارم بتوانم با تمرین مرزهای ذهن را پاک کنم. 

امیدوارم این نوشته بتواند بدون هویت چیزی را برای میلیون ها پدر و مادر روشن کند. 

امیدوارم خودم بتوانم بدون شرط و بدون مرز؛  عشق را بچشم!

امیدوارم آنچه مینویسم را خودم فهمیده باشم و اجرا کنم. 

چرا که اگر بتوانم اجرا کنم دیگر نیازی به نوشتن نخواهد بود!


همچون معلمان برزگ وجودشان برکتی برای تمام جهان است. 

امید که این وجود هم برکتی باشد برای کل جهانیان. 


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

هم هویت شدگی باذهن

روزۀ واجبِ ذهن!

فیلم معنویِ Inside out

رزومۀ واقعی من

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

ترس از تنهایی و مرگ

من هستم، پس خدا هست!

تخیلی برای دنیا