مناجات صبحگاهی
مناجات صبحگاهی
***
دوباره مناجات های من شروع شد! مناجات های صبحگاهی! حدود چهار یا پنج صبح است!
وقتی زیادی با خودم حرف میزنم خلاصه و نتیجهی آن میشود این نوشتهها!
ذهن من مدام حرف میزند! مثل ذهن ٩٩ درصد آدمها. خاموش کردن آن هم نیاز به مدیتیشن دارد!
مدیتیشن هم انواع مختلف دارد! یک نوعش که الان دارم انجام میدهم مدیتیشن نوشتن است!
مدیتیشن خواندن اما سخت تر است!
برای همین هم هست که انتظاری ندارم کسی جز خودم یا خدا خیلی با این نوشتهها ارتباطی بگیرد!
خودم که همان خداست!
حلاج را یادتان هست؟ میگفت من خدا هستم! دیگران نفهمیدندش! به سکوت و اعدام محکوم شد!
عیسی را هم کسی نفهمید!
شاید فقط دوازده نفر!
اصلاً قرار نیست کسی آدم را بفهمد!
چون کسی وجود ندارد!
یکی بود یکی نبود!
یک خدایی هست!
که هم مینویسد! هم میفهمد!
غیر از خدا هیچکس نبود!
غیر از من و خدا کسی نیست!
من هم که خودم خدا هستم!
پس باز یکی میماند!
یک فرد پر نویس! یک فرد پر حرف!
میخواهد کلمه بازی کند!
با کلمهها جهت خدا را نشان بدهد!
با کلمهها به سمت خدا برود!
با کلمهها مدیتیشن کند!
اما هر کلمه او را از همان خدا دورتر میکند!
اما او در کلمات غرق است!
در مفاهیم ذهنی غرق است!
در زندان کلمات! زندان ذهن!
اینجا یک سلول انفرادی است!
پر از کلمه!
در این سلول تنها کاری که بلدم کلمه بازی است!
دیروز کمی عصبانی بودم!
از دست همسر اول!
چقدر خندهدار! میخواست در مورد وام و پول حرف بزند! گفتم بیخیال! با من مشورت نکن! حساب و کتاب بلد نیستم! چیزی برایت ندارم! سرشار از عشق نیستم!
با دوست دیگری هم روابطم را کمرنگ کردم!
او عاشق هتل های پنج ستاره است! او عاشق حسی است که از هتل پنج ستاره میگیرد! او از هتل پنج ستاره حس خوب میگیرد! او نیاز به این حس خوب دارد!
من هم عاشق آغوش محبت زن هستم! خودم را کودکی تصور میکنم که در میان سینه های یک زن مهربان است. کودکی که از آغوش زیبای یک زن حس خوب میگیرد! کسی که نیازمند زیبایی دستان و پستان یک زن است! کسی که نیاز به این حس خوب دارد!
من و او شبیه هم هستیم! هر دو گدا! هردو نیازمند! هردو یمان تشنهی یک حس خوب!
هر دو گنجمان را گم کردهایم. هردو یمان منبع درونی حس های خوبمان را گم کردهایم!
دو گدا به درد همدیگر نمیخورند!
دو ثروتمند شاید! دو ثروتمند میتوانند با هم شریک بشوند! یک ثروتمند میتواند از ثروت عشق به همه بدهد! امادو گدا چه! هیچ!
اگر ثروت واقعی عشق را یافتی بی نیاز میشوی!
از همه چیز بی نیاز میشوی!
حتی از این بدن! از این زمین! از این خاک!
عشق واقعی همان گنجی است که تو را از همه چیز و همه کس بی نیاز میکند!
حتی از نوشتن!
حتی از خوانده شدن!
حتی از خود عشق!
تو خودت تبدیل به بی نیاز مطلق میشوی!
همان خدا!
همان نانوشتنی!
همان سکوت!
نظرات
حالا در چهل چند سالگی مرا به آغوش مادر تشویق میکنند!
امان از حرف مردم! 🙂😉