آدابِ خشم!
آدابِ خشم!
***
امروز میخوام یه داستان تعریف کنم. حتماً از عنوان آدابِ خشم تعجب کردید. مگر خشم هم آداب دارد؟
قبلاً یک داستان مشابه نوشته بودم.
https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_12.html
داستان زالو !
داستان زالو وقتی اتفاق افتاد که در مرکز یوگا بودم. خیلی داستان آموزنده ای برای من بود.
این بار هم داستانی مشابه اتفاق افتاد. صبح حدود ساعت هفت رفتم پیادهروی دور یک دریاچهی زیبا پر از مرغابی ها و انواع پرندهها و درختان. بعد رفتم یک ساعت مدیتیشن ویپاسانا و بعد از آن با دوستان ویپاسانا گپ و گفتی داشتیم. درست هنگام برگشتن همه چیز عالی به نظر میرسید اما وقتی در حال رانندگی بودم توپخانهی یک دوست عصبانی به سمت من نشانه رفت!

درست زمانی که در اوج هستی و از لحظه لحظهی زندگی لذت میبری زندگی برایت تجربههای جدید میآورد! این بار این دوست عزیز در یک گروه ده بیست نفری افاضات بالا را فرمودند! البته در جواب شوخی من با یک فرد دیگر!
بلافاصله یاد صحبتهای اکهارت افتادم که در مسیر رشد پیکرهی درد بشری یا همان pain body ها سراغت میآید!
البته حواسم هست که این نوشته را در آنجا نگذارم! چون هدفم عکسالعمل نشان دادن نیست!
هدفم بیشتر؛ نوشتن ماجراست. و یادآوری درسهای آموخته شده!
اکهارت قبلاً گفته بود وقتی کسی به شما توهین کرد عکس العمل نشان ندهید! بیشتر به خودتان آگاه شوید! و من مو به مو اجرا کردم!
وسط راه تصمیم گرفتم مجدد به یک پیادهروی در جنگل بروم در جنگل زیبا افکار و احساساتم را مشاهده کردم و در همان جنگل تصمیم گرفتم اینها را بنویسم!
یاد داستان بودا افتادم که فردی عصبانی میخواست بودا را بکشد! و آن معجزهی بودا!
البته آن شخص هزاران کیلومتر از من دور است ولی او هم سعی داشت چیزی را از من بکشد!
بله ایگو را!
و چقدر عالی عمل کرد! این است که واقعاً صادقانه از او تشکر میکنم! از همین تریبون!
خوب به درونم توجه کردم! احساس کوچک شدن ایگو را میتوانستم بفهمم!
یعنی آن خودِ ذهنی! و آن خودِ ذهنی از خودم که از دید ده بیست نفرِ حاضر در آن گروه ساخته بودم!
آن ایگو به خطر افتاده بود!
https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_95.html
میخواست از خودش دفاع کند! میخواست عصبانی شود! میخواست عکسالعمل نشان بدهد!
گاهی حس ترحم داشتم نسبت به فرد پشت آن کلمات!
گاهی میخواستم کمکش کنم! چون میدیدم در آتش خشم میسوزد!
اما چه میشد کرد؟ هیچ! بشر باید این رنج ها را بکشد تا بیدار شود!
خیلی صبر کردم تا این نوشته عکسالعمل نباشد! خشم نباشد!
درون خودم برای او طلب آرامش کردم! گاهی تصور میکردم که او پشیمان بشود! که البته این هم کار ایگوی من بود!
در واقع نباید حس و حال درونی من تحت تاثیر الفاظ دیگران قرار بگیرد!
گاهی تصور میکردم دیگران چه عکسالعملی نشان میدهند!
گاهی حس قربانی پیدا میشد!
گاهی حس تنها افتادن! چیزی شبیه حس طرد شدن!
همهی اینها را مشاهده کردم!
همانطور که جناب گوئنکا در ویپاسانا آموزش داده بود همه گذرا بودند!
چه آن فرد آرام بشود چه عصبانی! در هر دو صورت برای من تمرین است!
اما این تمرینِ خوبی بود!
آن شخصیت کاذبی که ساخته بودم مورد تهدید قرار گرفت و بستری شد برای تمرین بیشتر.
آن شخصیت ذهنی! که شاید از دید دیگران روشنفکر به نظر بیاید!
اتفاقاً قبل از آن از هویت های کاذب گفته بودم! و زندگی همان درس را به خودم بازگرداند!
معاملهی در جا و سریع زندگی!
برای همین است که باید همیشه شکرگزار باشم!
در هر لحظه!
امروز نیت روزه داشتم و پاکسازیهای بیشتر هم سراغم آمد!
حالا کل روز را وقت دارم که روی این ماجرا مدیتیشن کنم! و باز از دست دادن هر ایگوی کاذب بزرگتر بشوم!
از این بهتر نمیشود!
وقتی دوباره میخوانم برایم یادآوری میشود که اتفاقاً گور من و گور همهی ما روزی گم میشود! چیزی که احتمالا گم نمیشود تجربه و آگاهی امروز من است!
چیزی که گم نمیشود درسی است که از زندگی گرفتم!
ممنونم از زندگی!
ممنونم از سرعت عمل زندگی!
ممنونم از درسهای زندگی!
ممنونم از عصبانیها!
ممنونم از همه!
وقتی دوباره میخوانم میفهمم چه موهبتی است که بی معنی میتوانم بخندم! به خشم بشر میتوانم بخندم! به دلیلی برای خندیدن نیاز ندارم!
درست مثل خندهی بودا!
وقتی دوباره میخوانم میفهمم اتفاقاً نشستم بیکار! نیازی نیست مثل دیگران پُرکار باشم! میتوانم بیکار بنشینم و بنویسم! این هم موهبتی است دیگر!
وقتی دوباره میخوانم میفهمم اتفاقات گذشته کافی است تا پوچیِ ایگو را بفهمم! و خندهدار بودن خشم را بفهمم!
اتفاقات گذشته کافیست تا از آفتاب لحظه لذت ببرم!
اتفاقاً این داستان هم تبدیل شد به گذشته!
ممنون از تو و زندگی!
تو که خواندی و تو که خشم ورزیدی!
و تو که آرام هستی!
نظرات