شکرگزاری ١١ فروردین ١۴٠٢
شکرگزاری
١١ فروردین ١۴٠٢
***
اینجا به دنبال چه میگردیم؟ من و شما در لابلای این کلمات به دنبال چه میگردیم؟
در بین این صفحات شیشهای. در ادامهی ذهن. در تو در توی این ذهن. واقعا به دنبال چه هستیم؟
شاید مثل من احساس خستگی بدنی نگذاشته مراقبه و یوگا را انجام بدهید! شاید به دنبال آرامش هستید! شاید به دنبال مطلبی دیگر برای گذران وقت. شاید به دنبال یک داستان جالب. یک عکس جالب. یک پست جالب. یا خبری جدید که فقط لحظهای شما را از ذهنتان خلاص کند!
به هرحال روز دیگری در این زمین به ما داده شدهاست. چند نفس دیگر. چند ساعت دیگر.
اندکی فرصتِ تصمیم گیری برای سرنوشت.
و اگر شما این فرصت محدودتان را اینجا هستید حتماً چیزی بین ما هست!
حتماً روح ما در جایی به هم متصل است!
واگرنه کلمه و صفحه و نوشته و فیلم و داستان مگر کم داریم!
برای پر کردن وقت هزاران راه وجود دارد.
واقعا معجزهای است که شما برای پر کردن وقتتان اینجا هستید!
از شما ممنونم! شما خدایانی هستید که من را میشنوید!
درست مثل خدای سمیع ساختهی اسلامیان!
داشتم مراقبه میکردم! کمی احساس خستگی در بدنم داشتم. دیدم به جای یوگا راحتتر است که بنویسم. این هم نوعی مراقبهی گروهی است!
مراقبهی من و تو با کلمات!
راستش را بخواهید همهی ماها؛ یعنی ما انسانها و حتی حیوانات و گیاهان و هر چیزی که وجود دارد دنبال چیزی هستیم!
آن چیز نانوشتنی!
اگر ملایان این کلمه را به لجن نکشیده بودند میگفتم خدا!
اما نانوشتنی بهتر است!
چون واقعاً نانوشتنی است!
ما همه مان دنبال اوییم!
از حافظ و مولانا گرفته تا من و تو تا مورچهها و درختان!
حتی میکروب ها! کره های دور و نزدیک و خورشید ها و کهکشان ها!
همان خالقی که مخلوق هم هست! مخلوقاتی که خالق هم هستند!
همان خدایی که بهتر است در موردش ننویسم و بهتر است در موردش نخوانی!
همان نانوشتنی و نافهمیدنی!
فقط باید مبهوتش بمانی!
حتی نباید به او فکر کنی! چون خود فکر مخلوق اوست! نمیتوانی بافکر و ذهن بفهمی اش!
باید یوگا کنی! نماز بخوانی! تنها بشوی!
باید مستأصل باشی!
باید نزدیک مرگ باشی!
باید در لحظه باشی!
آنگاه است که شاید مزهای از او را بتوانی بچشی!
باید اشک بریزی. باید عاشق باشی. باید تنها باشی. باید شاد باشی. باید پذیرا باشی!
اصلاً باید فقط باشی!
عجیب ترین مفهوم زندگی!
اقیانوس حیات!
کلمات برای نوشتن آن نانوشتنی اَشکالی خندهدار هستند!
مفاهیم ذهنی کم می آورد.
شاید یک عاشق بفهمد! یا یک شاعر!
یا یک آهویی که در چنگال ببر است!
آدمی که آخرین نفسهایش را میکشد!
یا نوزادی که در گلوگاه تولد گیر افتاده!
روح هایی که گرفتارند! یا روح های آزاد!
یا روح های پیوسته به ابدیت!
شاید من بفهمم! منی که درگیر سرهم کردن کلماتم!
یا تویی که تا اینجا ماندهای و خوانده ای!
از تو ممنونم!
از این نانوشتنی هم ممنونم!
آن نانوشتنی ای که گذاشت من بنویسم!
آن نانوشتنی که من را به زمین فرستاد!
همانی که به من فهماند منی وجود ندارد!
هرچه هست اوست!
اگر به خودم بود نمی فهمیدم!
تا آخر عمر فکر میکردم من منم!
ولی حالا فهمیدم من اویم!
تو هم اویی!
همه اویند!
و داستان را خوب گرفتم!
یکی بود یکی نبود! غیر از خدا هیچکس نبود!
قصه اینجا تمام میشود!
دنبال قصه های دیگر نباش!
قصهی من و قصهی تو هم تمام شدنی است!
بقیهی داستان را برای بچهها میگویند که خوابشان ببرد!
اگر بیدار باشی تا همینجا کل داستان را میگیری!
میفهمی غیر از خدا هیچکس نیست!
حتی تو! حتی من!
بعد از خود بیخود میشوی!
کلمات در هم و برهم سر هم میکنی!
یا مثل مولانا در وسط شهر به رقص و پایکوبی مشغول میشوی!
یه مثل بودا سکوت میکنی!
اگر خیرهسر باشی باز هم مینویسی!
باز هم کلمه نشخوار میکنی!
به هر حال ممنونم!
شکرگذار!
مبهوت!
ساکت!
مات!
نظرات