توهم سن!
توهم سن!
***
تجربهای عجیب را میخواهم بنویسم. تجربهای که چند بار با تارا دخترم تاکنون داشتهام! در این تجربه اختلاف سن من و تارا کاملاً از بین میرود! برای لحظاتی کاملاً فراموش میکنم که تارا فقط حدود چهار سال دارد و من حدود چهل سال! یعنی حدود ده برابر!
عجیب بودن این تجربه هم همین است!
عارفی میگفت تفاوت ما با کودکان فقط در حافظهی بقاء است. یعنی فقط ما روشهای بیشتری برای بقا بلدیم! همین!
در حین کارهای خلاقانه زمانی پیش میآید که هردویمان غرق میشویم!
مثلا غرق ساختن موزیک یا غرق نقاشی با کاکائو یا رقص یا حرکات یوگا!
برای لحظاتی کاملاً فراموش میکنم که تارا دختر چهارسالهی من و من پدر چهل سالهی او هستم!
حافظه و نقشهایمان را برای لحظاتی فراموش میکنم! برای تارا چون هنوز حافظهی بزرگی نساخته این کار راحت تر است. اما برای من هم اتفاق میافتد.
وقتی از نقش خودم بیرون میآیم و به گذشته فکر نمیکنم این تجربه میآید!
هردومان با هم در لحظه میخندیم و لذت میبریم! همانقدر که من خلاق هستم او هم خلاق است! هردو از همدیگر ایده میگیریم.
در یک فضای دور از ذهن با هم فقط مشغول بازی یا رقص یا مشاهده هستیم! هیچکداممان فکر نمیکنیم!
انگار در هم حل میشویم! بعد از پایان فعالیت انگار دوباره یادم میافتد که تارا فقط چهار سال دارد! او هم احتمالاً ناگهان یادش میافتد که هم بازی اش پدرش است!
یکهو نگاه میکنم بدن کوچکش را میبینم! یادم میافتد که تارا خیلی چیزها را هنوز ندیده!
تجربهی عجیبی است!
انگار در این حالت من هم کودکی خلاق و شاداب میشوم! تارا هم از الگوهای ذهنی اش بیرون میآید و مثل دو کودک با هم بازی میکنیم! ایده پردازی و طوفان فکری! تجربه و جلو رفتن در لحظه!
ناگهان میفهمم سن فقط یک توهم است!
و اکثراً ما در نقشهایمان مثل زامبی گیر افتادهایم!
نقشهایی که جامعه و حافظه و گذشته برایمان تعریف کرده است.
امیدوارم بتوانم بیشتر و بیشتر این تجربه را داشته باشم و شما هم بتوانید در فضایی خارج از نقش های ذهنی با دیگران رابطه داشته باشید و آن را تجربه کنید.
نظرات