نوشتن! نوشتن و نوشتن!
نوشتن! نوشتن و نوشتن!
***
دوستی میگفت چرا افکارت را فریاد میزنی! دوست دیگری میگوید چرا پخش میکنی؟ کسی میگفت دنبال توجه هستی! دیگری میگوید از تو شکایت خواهم کرد! یکی میگوید کلاس نویسندگی برو! و و و
الان بدون دوش گرفتن! بدون مراقبه! بدون آمادگی! بدون هیچ پلن و برنامهای دوباره نشستم به نوشتن!
همینطور کثیف شاید با غلط و غلوط املایی شاید حتی بی سر و ته دوباره میخواهم بنویسم!
چرا؟
اصلاً چرا ندارد! چون دوست دارم! چون میتوانم! چون حق دارم! چون آزادم!
اینجا بارها گفتهام من با خودم حرف میزنم! خیلی هم درهم و برهم حرف میزنم!
با سبک های مختلف حرف میزنم! از نظر بعضی ها بی سرو و ته میگویم!
بعضی ما نمیگیرند! روی بعضی ها تاثیر میگذارد! بعضی مثبت میبینند! بعضی منفی!
اما راستش را بخواهید اصلا شما زیاد مهم نیستید!
من برای خودم و با خودم حرف میزنم!
اگر حتی در حرف زدن با خودم محدود باشم این چه زندانی است!
اگر با خودم هم نتوانم هر طور که میخواهم حرف بزنم این چه آزادی است؟
چقدر در ترس ها خودم را زندانی کنم؟
چقدر از قضاوت دیگران بترسم؟
چقدر برای ذهن خودم مرز بکشم؟
چقدر خودم را محدود کنم؟
برای چه؟ برای که؟
اینجا من آزادی را تمرین میکنم!
من نمی نویسم!
من مشق آزادی میکنم!
مشق آزادی برایم لذت بخش است!
چه دیگران خوششان بیاید چه نه!
از اینکه دیگران بفهمند من را؛ لذت زیادی میبرم!
اما اگر کسی هم نفهمید باکی نیست!
تنهایی را مز مزه میکنم!
اگر این کلمات حال تو را بد میکند یا خوب میکند یا میفهمی یا نمی فهمی مشکل خود توست!
من اینجا جهان خودم را میسازم!
اینجا روی ساحل جزیره ی خصوصی خودم نقشهایی میگذارم!
اگر امواج اقیانوس تو را به ساحل من بیاورد یا نه برای من فرقی ندارد!
اگر هزاران نفر کف و سوت بزنند یا تف و لعنت بفرستند چه فرقی دارد؟ هردو توهمی بیش نیستند!
اینها تصورات آیندهاند!
مهم همین الان است! الان که کلمات و حس ها و ذهن من تنها ابزار بازی من هستند! بازی ای که من تنها انجام میدهم! در ساحل جزیره ی ذهن خودم!
خواستی بیا تو هم بازی کن! خواستی اصلا نیا! خواستی نظر بده! خواستی لعنت کن! تو بازی خودت را بکن!
اگر حقیقتی باشد پخش میشود!
اگر نباشد نابود میشود!
برای حرف زدنم و برای فکر کردنم نیازی به دستورالعمل های دیگران ندارم!
برای آمدنم به این دنیا من بودم و خدا!
برای نوشتن ها هم من هستم و خدا!
برای مُردنم باز من هستم و خدا!
من و خدا و تو مرزی نداریم!
اینجا موقتا وارد بازیِ ماده شدیم!
زمان و مکان و پوست و حواس؛ اسباب بازیهای موقتی ما روی زمین هستند!
این کلمات اسباببازی ذهن هستند!
هر طور که بخواهم لگو ها و آجرهای کلمات را روی هم میچینم!
چوب ها و حلبی ها را به سبک خودم روی هم میچینم!
خواستی تو هم به سبک خودت بچین!
من در حال ساختن دنیایی هستم از کلمات!
دنیایی از حس ها و از فرکانس های مختلف!
اینجا تمرین لحظه میکنم!
تمرین نترسیدن!
تمرین بازی ذهن در لحظه!
تمرین نقاشی به سبْکِ بی سبکی!
نوشتن بی سبک!
بی برنامه!
تنها!
بی هدف!
شاید پوچ! شاید مانا!
شاید با معنی! شاید بی معنی!
شاید معنی را تو ساختی! شاید هم نه! مشکل توست!
انرژی منفی یا مثبتِ تو متعلق به خود توست!
اینها فقط کلمهاند!
مشکل من مشکل عیسی مشکل حافظ مشکل مولانا همین است!
نوشتن نانوشتنی!
دل نوشتهای!
نوای نِییی!
شکایتی از هجران!
پذیرشی از همان هجران!
عاشق قهر و ظلم یار بودن!
نیست بودن!
خورد کردن این شخصیتِ پوچ!
ذبح کردن نفس!
انکار ماده!
انکار زمان و مکان!
انکار توهم!
رقصیدن دیوانه وار!
پیوستن به لحظه!
پیوستن به خدا!
پیوستن به سکوت!
نظرات