برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣
برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣
***
تارای عزیزم!
ستارهی زندگی!
یک هفته ای است که هرروز همدیگر را میبینیم. گاهی آنقدر غرق بازی با تو میشوم که اختلاف سنمان را فراموش میکنم. مثل وقتی که با هم موزیک میسازیم!
هوش و شادی تو آنقدر هست که برای من چیزهای بسیاری برای آموختن داری. محبت و لطافت و بازیگوشی سرشاری که نشان از اتصال به مبدا حیات دارد.
بودن با تو برای من موهبتی است. الفبا را هم به خاطر من یاد میگیری. شاید هم روزی این کلمات را بخوانی!
ما بزرگترها اسیر ذهن و کلمات هستیم! آن شادی و سرور و بازیگوشی را ازیاد بردهایم.
ما بزرگترها در لابلای افکار و احساسات خودمان غرق هستیم! اما تو هنوز آنقدر از لحظه یا همان خدا دور نشدهای!
جامعه به شدت مشغول دور کردن تو از منبع شادی و خلاقیت است. مدام برایت آینده و گذشته میکنند!
مدام غم و غصه هایشان را بر دوش تو و هم سن هایت می اندازند.
شاید قسمت روح من و روح تو جدایی بوده!
گاهی برای کسانی که ما را از هم جدا میکنند طلب مرگ میکنم! اما باز به خودم نهیب میزنم! شکایت چرا؟
این دوری تمرین من است و تمرین تو!
این دوری برای تمرین نزدیکی من و تو به خودمان است!
از همانجایی که من وقتی هم سن تو بودم یادم هست. فقط وقتی چهار پنج سالم بود یادم هست. به نوعی آگاه تر بودم. آن زمان بود که فهمیدم ذهن غیرقابل کنترلی دارم! آن زمان اولین جرقهی آگاهی در من زده شد.
اولین بار بود که تمرین میکردم فکر نکنم! دیدم نمیشود! برای اولین بار من از فکرم جدا شدم!
این اولین جرقهی خودآگاهی در من بود. سی چهل سال طول کشید تا از لابلای شلوغی های جامعه دوباره بتوانم فکرْ نکردن را تمرین کنم.
فرصت بازی کردن با تو نعمت و موهبتی بزرگ است. هر کسی عمق و درک این موضوع را ندارد. هرکسی نمیداند که خدا در چشمان تو موج میزند.
ما آدم بزرگ ها درگیر آینده نگری های احمقانهی خود هستیم!
دوستی میگفت ده سال دیگر تو از من شکایت خواهی کرد که چرا سفر رفتم!
این دیگر اوج سفاهت ماست!
ما با ذهن ناقص خودمان ده سال دیگر را تصور میکنیم! در ده سال دیگر مشکلات خودمان را در تو منعکس میکنیم! بعد قضاوت میکنیم! اوج حماقت ما بزرگترها را میبینی!
ما خودمان را وکیل و صاحب اختیار شما بچهها تصور میکنیم!
ما شادی و سرور شما را نمیبینیم! ما توان درک انرژیِ حیاتی سرشار شما را نداریم!
ما فقط میتوانیم حماقت خودمان را در حدس قضاوت های ده سال دیگر تو و در ساختن داستانهای های ذهنی؛ ثابت کنیم!
کسانی که توانایی ارتباط با خودشان را ندارند وکیل این و آن میشوند! آنها وکیل من و تو میشوند!
کل سیستم کانادا به دنبال کودکانی مثل توست. کل سیستم تبلیغاتی و سیستم مصرفی به دنبال بَرده کردن کودکان است!
آنها برده هایی میخواهند برای مسخ شدن در چرخههای معیوب ترس ! چرخههای تولید و مصرف!
تو اما آزاد بمان!
اول از ذهن!
بعد از گذشته! بعد از آینده!
بعد از داستان های دارماتیک احساسات!
آزاد بمان! مثل برق چشمانت!
چه من باشم چه نه!
آزاد بمان حتی از من!
به هیچ کس وابسته نباش! جز به منبع درون ات!
همانی که به تو حیات میدهد! همانی که به تو نفس میدهد!
من به عنوان پدر فقط پنجاه درصد ژنهایت را به تو دادم! همین! شاید چند کلمه! این بهترین کاری بود که میتوانستم برای خودم و تو انجام بدهم!
از ژنهایت آزاد شو!
از پدر و مادرت آزاد شو!
این بزرگترین هدیهی من به تو خواهد بود!
آزادی از من!
آزادی از وابستگی های خانوادگی!
آزادی از وابستگی های ژنتیکی!
آزادی از وابستگی های بدن! و ذهن!
نهایتاً ما آزاد خواهیم شد!
شاید چند سال زودتر یا دیرتر!
تو و روح تو که به یاد مریم مقدس به زمین دعوت شدید هم آزاد خواهید شد!
این کلمات شاید بماند! شاید هم نه!
پدرت در تنهایی فقط کلمه داشت!
فقط صفحهای سیاه که با آن درد و دل کند!
شاید دیگران هم بخوانند!
درد و دل پدر و دختری بین ما را!
ما به هم متصل هستیم! نه فقط از طریق بدن! بلکه از طریق مبدأ!
اگر خواندی که چه بهتر!
نخواندی هم من با یاد تو خوشم!
میتوانم با خودم و تو درد و دل کنم!
میتوانم به تو متصل شوم! هرکجا که باشم!
💐💐💐🥳🤩🥳🤩👽👽👾🤖☠️💀👻👺🤡☠️💩💩🤡👺👿💃💃👗👗👙👠👑💍🐸🦄🦄🦄🦋🐦🐤🐥🐣🐠🐬🍉🍉🍉🥕🥕🥯🍡🍦🍰🍭🍬🎂🍩🧁🍨🍼🍪🪀🪁🪁🪁🪁🏆🥇🥈🥉🏅🎖🏵🎗🎪🎭🩰🎤🎤🎸🎻🛴🛴💒🏩🎆🌠🎇🌌🔮📿🧬🎈
💂♂️
🧜♀️🧜♀️🧚♀️🧚♂️🧚👩❤️💋👩👩❤️👩👩❤️💋👨👩❤️👨👨❤️👨🐱🦄🦄🦄🦄🐛🕸🕸🕷🐬💎🪪🥐🍓🍉🍇🍒🍌🍊🍎🍏🍐🥝🥭🥑🌽🍳🥨🧀🥖🍞🍠🍳🦴🧇🥓🌭🍟🍔🍣🍣🍱🍭🍫🧁🍨🍢🍡🍧🥧🥧🎂🍩🍩🍭🍰🍦🍡🍬🍭🍫🍪🧁🍨🍢🍡🍧🥧🍦🍦⛷🤿🤸🤸🤸🤸♂️🧘♀️🧘♀️🏊♀️🏄♀️🤽♀️✈️🚀🛬💒🏩💎⚖️⚖️💰🕯🪔🔫🔮🔮🔮🧨🧿🧿💈🔭💊🧫🧪🎎🎀🎁🧸🛍🪑🔑🛌🛏🛋🗝🌡🧺🧹📦💌📯📬 c
نظرات