غریبه ای در شهر!
غریبه ای در شهر!
***
بعد از حدود یک ماه زندگی در مرکز یوگا یا آشرام به دلایلی یک روز زودتر به شهر آمدم. یک دلیلش تست کردن یک روز در خارج از فضای آشرام بود و یک دلیلش اقتصادی و در دسترس بودن مینیبوس یک روز قبل.
حدود بیست و چهار ساعت زندگی در شهر؛ بعد از زندگی یک ماهه در آشرام برای خودش تجربهی جالبی است. الان حدود ساعت ٢ صبح است و من از نظم غذا و خواب آشرام خارج شدهام.
اولین تجربه؛ رانندهی مینیبوس بود که اولین ارتباطش بعد از سلام درخواست کرایه با لحجهی غلیظ سیاهپوستی بود. روابط در بیرون سطحی تر است. آدمها بیشتر در یک نقش اجتماعی غرق هستند. شرط و شروط و مرزهای جامعه احساس خفگی به آدم میدهد. حتی برای راه رفتن؛ همه جا حصارکشی شده و نمیتوانی به راحتی در جنگل قدم بزنی. حتماً باید از مسیرهای از پیش تعیین شده عبور کنی. هم فیزیکی و هم ذهنی! احساس میکردم زندگی در شهر تقریباً مثل زندان است. راه فراری از خیابان و مسیرهای از پیش تعیین شده نیست!
حتی اتاق هتل پر شده از تخت و کمد و صندلی! یعنی داخل اتاق هم کارهای خاصی برایت از قبل طراحی شده! برعکس فضاهای آشرام که معمولاً یک اتاق خالی با فرشهای کتانی بود و خالی!
در فضای خالی خلاقیت و نحوهی گذراندن زندگی با خودت است! این که چطور بنشینی یا چطور بخوابی تصمیم خودت است! اما در هتل نه! حتی زاویهی نشستن روی مبل برایت از قبل طراحی شده.
اولین تجربهی بد شهر صبحانهی هتل بود. همه چیز تقریباً بی مزه و مانده بود غیر از پرتغالی که برداشتم. نان ها و لبنیات صنعتی که به زور توانستم بخورم! آب پرتغالی که شباهت کمی به پرتغال داشت! و خوردن چای و قهوه بعد از یک ماه! و پشیمانی از خوردن چنین صبحانهای!
عصر هم به شهر رفتم و سعی کردم جایی بروم که کمی در مورد غذا حق انتخاب داشته باشم! آنقدر تبلیغ مرغ داغ و گوشت گوسفند و خوک بود که کمی وسوسه شدم اما مقاومت کردم و یک بشقاب فلافل و سمبوسه و دلمه و سالاد و حموص گرفتم. با این که تقریباً بهترین انتخاب شهر بود اما کیفیت آن به شدت پایین تر از آشرام بود. معلوم بود غذایی است که مانده است. حداقل چند روز در فریزر و یخچال. کیفیت زندگی در شهر با همین غذاها به مرور کیفیتِ بدن و حس و حال آدم را پایین میآورد!
قصد داشتم با رفتن به بازار محصولات کشاورزی کمی میوه بخرم اما دریغ از یک میوهفروشی!
همهی غذاها پروسس شده و آماده است! میوه و سبزی فروشی در کل شهر بسیار کمیاب است!
شدم شبیه دهاتی هایی که تحمل شهر برایشان سخت است!
بعد هم به خیابان برادوِی رفتم! مرکز بارها و نایت کلاب ها. بعضی رستورانها آنقدر صدای موزیک زیاد بود که از پیادهرو خیلی بلند حس میشد و بدن را به لرزه درمیآورد! چه برسد به داخل!
دختران زیادی را در حال جلب توجه میشد پیدا کنی! هوا سرد بود و تصمیم گرفتم به هتل بازگردم! دست خالی! بدون پیدا کردن حتی یک فروشگاه میوه یا سبزی!
حس خوبِ آزادی در جنگل و زندگی در جمع مراقبه کنندگان در عرض بیست و چهار ساعت در حال از بین رفتن است! تاثیر شهر در من مشهود بود.
غذای بد! تحریک های جنسی و عصبی! دیدن بیشتر سوشیال مدیا! دور شدن از خودم و از لحظه! مصرف بیشتر موبایل و اینترنت! روابط و نقش های سطحی! آشغال های پلاستیکی فراوان! البته کمی تخت خواب بزرگتر و حمام و دستشویی اختصاصی!
برای من که در شهر متولد و بزرگ شدهام داشن این حس ها نسبت به شهر خیلی جالب است!
نظرات