واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟
واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟
***
مدتی بود به سازمان و کامیونیتی فکر میکردم. این که رابطهی من با سازمان ها و گروه ها و کامیونیتی چیست؟ رابطهی من با خانواده چیست؟ و غیره.
حتی در نوشتههای اخیر نشانههایی از پیوستن به سازمانها هست.
اما نتیجه این شد که سازمان، گروه، خانواده و غیره تماما ساختهی ذهن و هویت هایی پوچ هستند. خانواده البته یک ریشه ای هم در بدن و بیولوژی دارد.
گروه ها و سازمان و شرکت ها و کمپانی ها همه و همه ایگو ها یا هویت های ذهنی ای هستند که ما میسازیم. ما در ذهن خودمان آنها را میسازیم. نه اینکه وجود نداشته باشند یا بد باشند بلکه هویت هایی ذهنی هستند و موقت.
کل سیستم اقتصادی و مفهوم پول و جامعه همینطور است. اینها فقط مفاهیم ذهنی هستند. اینها را ذهن ما میسازد. برای یک کارکرد مشخص؛ خوب است اما چیز واقعی و اصیلی نیست.
خوب پس چه چیزی اصیل و واقعی است؟
آگاهی ای که پشت ذهن وجود دارد. یک آگاهی فراتر از ذهن و فراتر از احساسات و حتی فراتر از بدن و بیولوژی. و فراتر از ماده.
بچه محصل که بودم واقعی ترین درس برایم فیزیک بود. بقیه درسها مثل ریاضی و غیره به نظرم بازی ذهن میآمد. خود فیزیک هم در حوزهی ماده است و نهایتاً با فضای غیر مادی در هم میآمیزد.
مثلاً همین نوشته؛ یک سری اشکال و حروف و نورها بعد فیزیکی آن است.
ذهن یعنی لایه ای بالاتر آن چیزی است که کلمات را سر هم میکند.
اما لایهای بالاتر و عمیق تر هست. لایه ای که مفاهیم در آن تولید میشوند و درک میشوند.
اگر شما این نوشته را میخوانید با من در آن لایه دیدار میکنید.
یعنی من و توی واقعی فراتر از ماده و ذهن جایی ملاقات کردیم و یکی شدیم. در فضای درک و آگاهی!
این فیزیک و این اشکال و نورها فقط نشانه و جهت نما هایی بیش نیستند.
اگر درگیر فیزیک و اشکال باشی نمیفهمی.
اگر درگیر ذهن و کلمات هم باشی ما ملاقات نمیکنیم.
اما اگر کمی از این دو عبور کنیم من و توی واقعی در جایی که مفاهیم درک و تولید میشوند با هم یکی میشویم.
تنها جای واقعی آنجاست. یک چیز نانوشتنی.
سازمانها؛ رتبهبندی ها؛ قدرت های مادی؛ بدن و بیولوژی اینها واقعی نیستند.
فقط یک آگاهیِ کل هست که واقعی است.
من و تو بارقه هایی از آن آگاهی هستیم پس واقعی هستیم.
این بارقه در یک درخت هست در چشمان سنجاب و در نفس های من و تو!
مابقی همه پوچ است!
مابقی بازی ماده است!
پس از این به بعد؛ میدانم واقعی چیست و پوچ چیست.
آدمها همه شان حامل آن آگاهی هستند.
بعضی حواسشان هست و بعضی هم نیست.
اما همه یک قسمت واقعی در خود دارند.
بدن و بیولوژی قسمت کوچکی از آگاهی است.
ذهن هم قسمتی دیگر.
اما بدن و ذهن هر دو موقتی اند.
تنها واقعیت مانا؛ همان آگاهیِ کل است.
اسم ندارد.
در یک یا چند تریلیارد کلمه هم نمیشود نوشتش.
باید از کلمات عبور کنی.
از درون بدن به آن برسی.
از اینجا به بعد من میمانم و تک تک آدمها و گیاهان و سنجاب ها و حشره ها و علف ها و کوهها و زمین و خورشید.
اینها بارقهای از واقعیت در خود دارند.
من میتوانم با تک تک آنها متصل باشم.
با نفس هایم.
نفس هایی که مستقیم تو را به زندگی وصل میکنند.
هر لحظه.
هزاران بار در هر لحظه!
در جایی فراتر از زمان.
فراتر از بدن.
فراتر از ذهن.
فراتر از کلمه.
فراتر از نوشته.
نظرات