هویت! بدن! ذهن! خدا!
هویت! بدن! ذهن! خدا!
***
برای نوشتن نیاز به آگاهی دارم. برای آگاهی نیاز به مدیتیشن دارم. از آن آگاهی بزرگ نانوشتنی میخواهم به من توفیق نوشتن بدهد.
امیدوارم این نوشته از بدن نباشد از ذهن نباشد از من ذهنی نباشد!
من کیستم؟ ما کیستیم؟
بدن به علاوهی آگاهی!
بحث هویت را یکی از پایه ای ترین بحث ها میدانم. چون مادر تمام سوالات است.
سوال من کیستم مادر تمام سوالات است! اگر این سوال را بفهمی و بدانی؛ سوالات دیگر برایت روشن میشود.
برای این که بدانم من کیستم باید بدانم من کی نیستم.
وقتی به دنیا می آییم یک نوزاد هستیم. بدون نام. بدون هویت های کاذب. یک حافظه یا کارما همراه خودمان به دنیا می آوریم. در طول زندگی این حافظه یا کارما را حل میکنیم و میمیریم. همین. هدف زندگی همین است. فهمیدن و حل کردن کارماهای گذشته.
حال در بین راه موانعی هست. جامعه و خانواده و زمین سعی دارند ما را از هویت اصلی جدا کنند.
اولین هویت؛ هویت بدن.
یک بدن به ما داده میشود. اگر با بدن هم هویت باشیم کار ما میشود خوردن و تولید مثل. اشکالی ندارد. اما وقتی این دو کار را انجام دادیم میمیریم. به نظر میرسد چیزی را از دست داده ایم. یک پتانسیل بزرگ را. یک آگاهی را.
بدن ما را به سمت زمین و غذا و سکس میکشد. ترس را برایمان میآورد. ترس از مرگ را. ترس از گرسنگی را. بعضی لذت ها را هم به ما میدهد. مثل لذت غذا خوردن یا لذت ارگاسم. اشکالی هم ندارد. خیلی هم خوب است. تمام حیوانات هم همینطور هستند.
اما به نظر میرسد انسان چیزی کم دارد. دنبال چیزی است بزرگتر. در خودتان بگردید یا در دیگران به راحتی این عطش را بعد از سیر شدن و سکس کردن پیدا میکنید.
هویت بدن تبدیل به هویت زن و مرد میشود. هویت قوی و ضعیف. هویت حواس پنجگانه. دیدن و شنیدن و بوییدن و لمس کردن و چشیدن. اینها حواس مقایسه ای هستند. سرما و گرما و وتاریکی و روشنی.
حس های اولیه هم ارمغان بدن است مثل ترس و خشم و غیره.
دومین هویت؛ هویت ذهن و احساس
هویت بعدی که به خودمان میگیریم هویت ذهن است. تقریبا از ۴-۵ سالگی هویت ذهن شروع میشود. کسی درون ما شروع به فکر کردن میکند. حس هایی درون ما ایجاد میشود. آن فکر کننده و حس کننده ی درون هویت کاذب بعدی ماست.
مقایسه های ذهنی شروع میشود. جامعه بر اساس سلسه مراتب قدرت شکل میگیرد. جامعه براساس ذهن جمعی ایجاد میشود. کسانی قدرت و پول بدست می آورند. نهاد هایی مثل خانواده ایجاد میشود. درست مثل من که الان به عنوان پدر دخترم احساساتی را تجربه میکنم نقش هایی برای آدمها تعریف میشود. آدم ها بر اساس نقش اجتماعی و فانکشن خودشان تعریف میشوند. از ۵-۶ سالگی این هویت را به تو میخورانند. با این سوال که میخواهی چه کاره بشوی!
تو حتما باید کاره ای بشوی. حتما باید به درد اجتماع بخوری. باید مفید باشی. ارزش و هویت تو به کاری است که انجام میدهی. واگر نه هیچ چیزی نیستی! چرخه های اقتصادی را طوری تعریف میکنند که بقای تو یعنی هویت بدن را به هویت ذهن متصل میکنند.
مالکیت را برای تو تعریف میکنند. لباس و خانه و ماشین هویت های اجتماعی تو میشوند. در یک چرخه تا پایان عمر میدوی. تولید بیشتر مصرف بیشتر مواد. هرچه بیشتر بخوری و سکس کنی موفق تری.
آدمهای پول دار و سکسی معروف میشوند. آنها رول مدل و الگوی همه هستند. چیزهایی مثل لاکچری و غیره برای تقویت این هویت ایجاد میشود.
ذهن سعی میکند مرز ایجاد کند تا از این مرز یک جدایی درست شود تا از این جدایی یک هویت پیدا کنی. یک هویت کاذب.
آدمها در خانواده خودشان را تعریف میکنند. آنها مرزی میکشند به نام خانواده یا جامعه یا گروه یا مذهب یا کشور. آدمها با هم هویت شدن با این هویت های کاذب ذهنی سعی میکنند خودشان را بزرگ تر کنند. هویتشان را بزرگتر کنند.
انواع نقش ها در کلاب های مختلف شکل میگیرند.
گروه ها و شرکت های فراوان ساخته میشوند.
هر کسی عضو این گروه های ذهنی یا مذهبی یا سیاسی یا اقتصادی میشود. با عضو شدن از درد تنهایی و بی هویتی کاسته میشود.
تنهایی و جدایی کارکرد ذهن است. ذهن منطقی کاری جز جدا کردن و تجزیه کردن بلد نیست. پس تمام این تلاشها برای ساختن هویت های جمعی که از روی ذهن باشد محکوم به شکست است.
در خانواده راضی نمیشوی. طلاق زیاد میشود. در محل کار شاد نیستی. در گروههای دیگر هم شاد نیستی.
وقتی این پوچی را دیدی! شاید هم از روی ناچاری یا زجر زیاد یا جستجوی خالصانه به وادی بی هویتی یا یگانکی یوگا سوق پیدا میکنی:
هویت سوم! بی هویتی یا هویت جهانی! یوگا!
هویت بعدی هویت جهانی یوگاست. شاید معنی توحید باشد. شاید هویت جهانی یعنی خدا شدن. شاید عیسی و حلاج و مولانا و حافظ این هویت را پیدا کردند. در فلسفه ی اسلامی هم بر خلاف تمام انحرافات نشانه هایی از یوگا دیده میشود.
یوگا هویت نیست. اتفاقا برعکس. از دست دادن هویت هاست.
تمام مسیر های معنوی بعد از عبور از هویت اول و دوم اتفاق میافتند. جایی که تو سعی میکنی هویت های کاذب را در خودت از بین ببری. نفس را از بین ببری. ایگو را از بین ببری. اگر خوش شانس باشی قبل از مرگ بدن کمی از بی هویتی یا آگاهی به تو چشانده میشود.
بی هویتی اینجا توهین نیست. بی هویتی یعنی هم هویت شدگی با خدا. با جهان. با نانوشتنی بزرگ!
خدا هویت به خود نمیگیرد.
خدا شکل به خود نمیگیرد.
نمی توانی توصیف اش کنی.
صفات و اشکال به او متصل نمیشود.
باذهن درک نمی شود.
برای درک او باید صفات و اشکال کاذب را کنار بزنی.
<تو خود حجاب خودی> را یادت هست؟
وقتی ذهن تو دیگر برایت هویت تعریف نمیکند.
وقتی تو خودت را با تعاریف ذهن محدود نمیکنی.
وقتی که گذشته را و آینده را کنار میگذاری.
وقتی که میشوی مثل یک نوزاد!
فقط نفس میکشی!
گاهی از آن نوزاد هم جلوتر میروی یعنی از ژن و از خانواده و از گذشته و اجدادت هم جلو میزنی.
تو ژن نیستی بدن نیستی ذهن نیستی.
تو کاری که انجام میدهی نیستی.
تو نسبی نیستی.
تو غم نیستی تو خاک نیستی.
تو مطلق میشوی.
برای یک لحظه تو تبدیل به آگاهی میشوی.
آگاهی جهانی.
حتی اگر بدن ات را از دست بدهی.
اما این آسان نیست. باید در این راه کمک بگیری. از کسانی که این راه را پیش از تو رفته اند. مردن قبل از مردن آسان نیست. فیض روح القدسی باید به تو برسد.
وقتی کنار بروی دیگر تو نیستی که چیزی بخواهی.
کسی باید دست تو را بگیرد.
وقتی نیست شدی.
وقتی نی شدی.
شروع میکنی به نواختن ندای ابدیت.
شروع میکنی به نوشتن از نی.
روح زندگی در تو دمیده میشود.
خیلی باید مواظب باشی هر لحظه این بدن و این ذهن سر راه تو قرار نگیرند.
باز هم میتوانی کارهای بدن و ذهن را انجام بدهی اما کیفیت تو عوض میشود.
کیفیت بودنت عوض میشود.
تو باز هم در بدن هستی. غدا میخوری. سکس هم شاید بکنی. دستشویی هم میروی اما همه با کیفیتی متفاوت.
وقتی دیگر خودت را با کارکرد خودت هم هویت ندانی خیلی کاری انجام نمیدهی.
نیازی به دویدن مداوم نداری.
برایت موقعیت نسبی اجتماعی مهم نیست.
شاید حتی نیازی به حرف زدن و نوشتن نداری.
پس بیشر اوقات سکوت میکنی.
تا وقتی که دوباره نیاز نباشد حرف اضافی نمیزنی.
نظرات