زندگی در لحظه
زندگی در لحظه
***
این عبارت را بارها شنیدهایم. ذهن، آن را درست درک نمیکند. نوعی تجربه است. نوعی از بودن.
در مدیتیشن این را تمرین میکنیم.
تقریباً تمام دین ها و راههای معنوی هم سعی میکنند آدمها را به زندگی در لحظه بیاورند.
برای ذهن معمولی؛ این یعنی عدم توجه به آینده یا نوعی لاابالی گری. ذهن معمولی زندگی در لحظه را درک نمیکند. بنابراین هر کسی که تعاریفش را با ذهن انجام میدهد؛ درکِ به شدت نادرستی از زندگی در لحظه بدست میآورد.
او فکر میکند زندگی در لحظه یا مدیتیشن یعنی فرار از زندگی واقعی یا بی توجهی به آینده.
درصورتیکه زندگی در لحظه یعنی اسیر ذهن نبودن.
یعنی ذهن تو نیستی.
یعنی بگذاری ذهن حرفش را بزند. ذهن به عنوان یک عضو بیرونی مدام حرف میزند اما تو ذهن نباشی. تو با ذهن خودت هم هویت نباشی.
بعد از تجربهی ده روزهی مدیتیشن ویپاسانا کمی مزهی زندگی در لحظه را چشیدم.
همین تجربه الان مربوط به گذشته است.
همین نوشته ها مربوط به گذشته اند.
کلمات نمادهایی مربوط به گذشته اند.
رنج و اضطراب ناشی از کارکرد ذهن هستند.
حالا مدتی است در حال تجربه ام.
شاید هرروز دارم بیشتر و بیشتر این را تمرین میکنم.
زمان مربوط به بعد مادی ماست.
زمان توسط ماده بوجود میآید.
هرچه از زمان فاصله بگیری به زندگی در لحظه نزدیک تر شدهای.
چندین بار گفتم باز هم میگویم با ذهن سعی نکن زندگی در لحظه را بفهمی!
چون نمیشود. لحظه؛ بُعدی است فراتر از ذهن. ذهن بسیار معوج آن را درک میکند.
اما ورود به زندگی در لحظه، کمی ترسناک هم هست. روش جدیدی از زندگی است. زندگی ای فراتر از رنج.
زندگی بدون زمان احتمالا یعنی زندگی بدون ایگو. زندگی بدون ایگو در حالی که هنوز در بدن فیزیکی هستی کمی سخت است. مثل یک تونل بی پایان.
شاید در حال تجربهی این نوع زندگی هستم.
اینجا تلاش میکنم تا بنویسم و توضیح بدهم.
اما تقریباً میدانم غیرممکن است.
خواننده هایم نهایتاً اگر با ذهن نگاه کنند که اکثراً اینطور هستند رای به دیوانگی نویسنده میدهند!
از کجا میدانم؟ چون خودم وقتی از دریچهی ذهن خودم را میبینم یک دیوانه آنجا نشسته!
در این تجربه که شبیه زندگی اگزیستانسیال یا شبیه مرگ است هرروز برای همان روز زندگی میکنی.
خواب نوعی مردن است.
زیاد به آینده نمی روی.
به جهان اعتماد میکنی.
هر لحظه خودت را نگاه میکنی.
موفقیت، ثروت، نعمت و تقریباً همه چیز را از لحظه میبینی.
اضطراب تقریباً رخت برمیبندد.
مرگ دیگر ترسناک نیست.
مراقب بدن هستی.
مراقب جریان افکار و احساسات هستی.
تقریباً تصمیم نمیگیری. جریان زندگی برایت تصمیم میگیرد.
تو فقط به لحظه و جریان مرگ و زندگی توجه میکنی.
هر روز روزی تازه است.
هرروز مثل روز آخر است در زمین.
به راحتی میتوانی کینه ها را کنار بگذاری.
چون کینه مال گذشته است.
زندگی در لحظه؛ ماجراجویانه و عجیب است.
هر لحظه؛ برای مرگ آماده هستی.
سفر رفتن را خیلی دوست داری. چون ماندن برایت مُردگی است. سفر زنده ترت میکند.
هر سفری یادآور سفر زندگی و مرگ است برایت.
به راحتی دل میکنی.
خانواده و روابط در مقابل مرگ و در مقابل لحظه معنی متفاوتی دارند.
سعی داشتم تجربهای از لحظه را اینجا بنویسم.
تلاشی برای نوشتن نانوشتنی بود.
چون ذهن نمیتواند لحظه را بنویسید.
اما تلاشم را کردم!
دوست دارم وقتی مردم با خودم بگویم تلاشم را کردم!
وقتی هم به پایان نوشته نزدیک میشوم همینطور!
تلاشم را کردم!
شاید شد؛ شاید هم نشد!
شدن و نشدن دیگر مسولیت من نیست!
مسولیت من فقط تلاش برای ماندن در لحظه است!
تلاشی نانوشتنی!
چون تلاش ذهن را نمیگویم!
تلاش ذهن اتفاقاً تو را از لحظه بیرون میآورد!
نوع دیگری از تلاش را میگویم!
بعداً شاید بیشتر نوشتم!
برگردیم به لحظه!
نظرات