پراکنده گویی و حضور حافظ
پراکنده گویی و حضور حافظ
***
چندین بار مینشینیم برای مراقبه اما نمیشود. ذهنم زیادی کار میکند. بدنم آماده نیست. یا غذا زیاد خوردم یا غذای خوبی نخوردم یا بهانههای ذهن است! به هرحال ذهنم تن به مراقبه نمیدهد.
وقتی درگیر ذهن میشوی کارَت زار است. برایت داستان میسازد. از گذشته و آینده. آنقدر دراما برایت تعریف میکند که از زندگی سیر میشوی.
اما یک چیزی همیشه هست و آن بارقهای بود که قبلاً با مدیتیشن درک کردی. آن بارقهی برگشت ناپذیر این است که تو دیگر میتوانی اسیر ذهن نباشی!
آن بارقه این است که میتوانی از ذهن جدا بشوی. میتوانی نگاهش کنی. میتوانی ذهن ات را بنویسی.
نگاه میکنی به اضطراب های ساختهی ذهن!
ذهن ات مدام با تو جر و بحث میکند.
مدام حسرت گذشته و اضطراب آینده برایت میآورد.
اما یک روزنهی امید هنوز هست.
آن مسیر برگشت ناپذیری که قبلاً رفتهای.
مسیری که در لحظه به تو امید میدهد. مسیری که مسیر روشنایی است. مسیر آگاهی است.
دو راهی های ذهن برایت کمرنگ میشود.
یک جواب پیدا میکنی. لحظه!
لحظه جواب تمام دوراهی هاست!
مراقبه و پذیرش؛ جواب تمام چه کنم هاست!
آگاهی و مشاهده؛ جواب تمام سختی هاست!
نوشتن هم جواب ندانم هاست!
من مینویسم تا از سختی های راه گفته باشم!
این مسیر تماما گل و بلبل نیست!
وقتی درگیر چرخههای بدن و ذهن بشوی به راحتی رهایت نمیکند! باید بمیری! گاهی باید واقعا بمیری تا آزاد بشوی!
با زنی که شراکت مالی داریم حرف میزدم گفتم
اصلاً فرض کن من مردهام. هرکاری میخواهی بکن!
گفت اگر مرده بودی خیالم راحت بود اموالت مال من است! الان که نمرده ای هنوز! اموالت را گروگان گرفته ای! توجه کردید! من اموال خودم را گروگان گرفته ام!
وقتی درگیر ماده و بدن باشی همین میشود! مثل یک زامبی میشوی! توی دلم گفتم بالاخره روزی خواهم مرد! تو هم خواهی مرد!
من و تو بالاخره روزی این بدن و این مال و اموال را رها خواهیم کرد! چه بهتر که بتوانم زودتر رها کنم! آرزو دارم چنان کنم!
وقتی سرچشمهی فراوانی را در درونت پیدا کنی دیگر ترس از گرسنگی نداری!
گرسنگی برایت آرزو میشود!
قربانی نیستم! مظلوم نیستم! با خودم پرسیدم چه شده که من گیر چنین انسانهایی افتادهام؟ حتما درسی برایم دارد. حتماً درس رهایی را خوب پاس نکردهام.
هنوز درگیر بدن هستم! اما سرم در هواست! هنوز لذتهای بدن برایم لذت بخش است! اما هوای لذت های بالاتر دارم!
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم!
و با وجود حافظ حرفی نمیماند!
حافظ » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۱۹۳
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟
دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند
موسیقی زندهیاد شجریان
نظرات