وابستگی های خانوادگی
وابستگی های خانوادگی!
***
دوباره پنج صبح شد. دوباره من لبریزم از کلمه! آنقدر لبریز که مقداری از آن سر میرود! میریزد اینجا! در این دجلهی خروشان! شاید تعدادی از این کلمه ها از سرزمین شما هم عبور کند! شاید تعدادی از این کلمه ها در تور آگاهی شما بیافتد!
من درحال تمرین هستم! تمرین عشق! تمرین عدم وابستگی!
برگردیم به سی چهل سال پیش! پدر من تنها وقتی که من شش سال داشتم رفت! او من را تنها گذاشت!
آن زمان خیلی وابستگی ای نداشتم!
اما شاید او وابسته بود!
یک وابستگی یک طرفه!
امروز ورق برگشته!
من هم دختری چهار ساله دارم!
روزها میرود مدرسهی بزرگ! برای تارای دو ساله این مدرسه؛ بزرگ بود. نامش را گذاشتیم مدرسهی بزرگ! هر روز دوست دارد برود آنجا.
دخترم هرروز من را سر یک دو راهی میگذارد!
یک دروغ مصلحتی بگویم که مدرسه تعطیل است و دخترم را پیش خودم نگه دارم!
یا با تنهایی و وابستگی خودم کنار بیایم و در حالی که ته دلم راضی نیست؛ او را آزاد بگذارم!
تارا دخترم یک روح آزاد و مستقل است.
وابستگی یک طرفهای که دارم مربوط به من است. مربوط به رشد من!
من هم سالها خودم را با خانواده و در خانواده تعریف میکردم. خودم را فمیلی گای میدانستم! از متاهل بودن و از پدر بودن برای خودم هویت سازی میکردم! مثل آدمهای معمولی خانواده و بچه را دستاورد زندگی خودم میدانستم!
اما درست مثل پدر من که به دست روزگار رفت، اینبار دست روزگار خانواده ی کوچک من را هم از من گرفت!
چه فرصت بزرگی برای من!
دنیا یا طبیعت طبق برنامه در حال انجام شرایط تمرینی برای من است! و حالا تمرین عدم وابستگی به خانواده!
محل فیزیکی خیلی فرقی ندارد. خانواده ی کوچک و وابستگی بزرگِ من؛ درون من هستند!
از بعد فیزیکی خانواده ی کوچک من میتوانند در همین خانه، در اتاق دیگر، چند چهارراه آنطرف تر یا حتی آن طرف کرهی زمین باشند!
وابستگی اما درون من است! همیشه با من است!
نمیدانم پدرم وقتی رفت چقدر وابسته بود! اما او یک مثال برای من به جا گذاشت! زندگی ِ خودش! بزرگترین میراث او برای من بعد از میراث مادی؛ مثال زندگی خودش بود!
من هم برای تارا یک مثال خواهم بود! از میان دهها مثال دیگر! تنها کار من خوب زیستن! و مثال خوب بودن است! او خودش انتخاب میکند!
تارا یک انسان آزاد و مستقل است! حتی در چهار سالگی! این من هستم که در چهل و اندی سالگی هنوز وابستگی دارم! وابستگی به هویت خانواده! وابستگی به بدن! وابستگی به زن و زنانگی! وابستگی به این زمین! وابستگی به گذشته و کارما!
دارم تمرین میکنم! من دیگر فمیلی گای نیستم! پدر هستم اما پدری بدون وابستگی! همسر هستم اما همسری بدون وابستگی! تمام اینها هستم! برادر، عمو ، دایی، ... اما بدون وابستگی!
بدون وابستگی به خانواده!
بدون وابستگی به بدن!
بدون وابستگی به ژن!
بدون وابستگی به زمین!
این هویت پوچ!
من همسر هم هستم! شوهر هم هستم! حداقل روی کاغذ اینطور است! گاهی همسرم نیاز به توجه بیشتری دارد تا دخترم! این است که تقریباً هرروز مسیج میزنم! میخواهی برسونمت؟ میخواهی صحبت کنیم؟ و در ٩٩ درصد مواقع یک نه ی ساده میگیرم!
این هم تمرین دیگری است!
مدام چک میکنم! آیا این پیشنهاد حرف زدن از طرف من از روی وابستگی است یا از روی عشق؟
اگر از روی وابستگی باشد با هر طرد شدن با هر ترک شدن با هر نه شنیدن کمی ناراحت میشوم!
اگر از روی عشق باشد نه! قاعدتاً نباید ناراحت بشوم!
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیایانت دهد باز
تقریباً هرروز پیشنهاد میدهم! میخواهی در مورد تارا صحبت کنیم؟ در مورد حساب و کتاب ها! در مورد خانه ها! دارایی ها! وابستگی ها!
تا حالا شایع هفت هشت نفر را واسطه کرده ام! هیچکدام موفق نبودند وارد این قلعه ی غیر قابل نفوذ بشوند!
بهزاد! ناهید! جعفر! بهرنگ! بهادر! مینا! دو سه عدد روانشناس! خواهر! و احتمالا چند اسم دیگر که الان یادم نیست!
از میان این هفت هشت میلیارد آدم حدود هفت هشت نفر آستین بالا زدند و خواستند بیایند!
اما رفع این وابستگی ها فقط در تنهایی ممکن است!
تولد و مرگ در تنهایی اتفاق میافتد!
همینطور عدم وابستگی!
شاید این نوشته خیلی ثقیل و سنگین شد! گوشه و کنایه هایی به من زده میشود!
شاید
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
اما به هرحال اینجا محل نوشتن نانوشتنی هاست!
و
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
نظرات