تنهایی- روز اول
تنهایی- روز اول
***
ساعت ٣:٢٠ صبح! امروز اولین روز تنهایی است بعد از چهل و اندی سال! همان غول ترسناکی که تقریباً همه از آن میترسند! تنهایی برادر مرگ است! مخصوصاً اگر آن را در آینده تصور کنی! امروز که از خواب بیدار شدم اولین چیزی که به آن فکر کردم تنهایی بود.
راستش تا به حال تنها نبودهام. حتی وقتی شاید حدودای ٢۵-٢۶ سالگی از مادرم مستقل شدم یک دوست دختر داشتم که با هم خیلی نزدیک بودیم. بیشتر روزها پیش من میآمد. تنها گذاشتن مادرم که هفت فرزند بزرگ کردهبود و عمری را وقف خانواده کرده بود کاری سخت و طاقت فرسا بود! تا چندین سال از تنهایی او گریه میکردم و شاید خودم را سرزنش که چرا تنهایش گذاشتم! مهمترین کار عبور از حس گناه تنها گذاشتن مادرم بود که البته با ترس و سرزنش اطرافیان همراه بود. اما خوب من هم باید در ٢۵-٢۶ سالگی مستقل میشدم! این هم حق من بود! شاید حق مادرم نبود که تنها شود ولی حق من بود که مستقل شوم!
مادر من از پسِ تنهایی بر آمد و به زندگی خودش به خوبی و خوشی ادامه داد. حتماً برای او هم سخت بود! چون او هم بعد از عمری زندگی با دیگران تنها شده بود! برای اولین بار! حالا هم که اکس محترم که حالا راحت میتوانم اکس بناممش تشریف بردند و در حدود چهل و سه سالگی تنها شدم تجربهی جدیدی است!
تمام نوشتههای من، مدیون تنهایی هایم است. نوشتن تلاشی است برای تنها نبودن! شاید فیزیکی تنها باشم اما وقتی مینویسم انگار بلند بلند حرف میزنم! با خودم! با شما! با خدا! با روح جمعی بشر! با آینده! نمیدانم اسمش چیست! ولی تنهایی من را پر میکند! خیلی هم خوب پر میکند!
از تنهایی زیاد نوشتهام. در وصف تنهایی. در خوبیهای تنهایی. حال یک دریای تنها روبرویم است با هزاران ماجرا! و تصور ترسناک آن پیرمرد تنها! اما شکفتن هم در تنهایی است! تولد و مرگ و سکوت! سه اتفاق و معجزهی طبیعت هرسه در تنهایی است. اصلاً تنهایی فیزیکی مقدمهی خیلی از معجزات است.
امروز یک قرار کاری هم دارم! که دیشب خوابش را میدیدم! تصمیم دارم هیچ نقشی بازی نکنم! خود خودم باشم! یک صداقت رادیکال و شاید احمقانه! اما دیگر وقتی برای ماندن در نقش های کاذب اجتماعی و کاری ندارم! زندگی در حال گذر است. با سرعت نور!
درست وقتی که مینویسم! تنهایی محو میشود! با شماها! با وجدان عمومی بشر همراه میشوم! با خدا! طبیعت! یا هرچه اسمش را بگذارید حرف میزنم! یا شاید او با من و شما حرف میزند! نگران نباشید توهم پیامبری ندارم! شاید هم واقعاً او با همهی ما حرف میزند! با بعضی بیشتر پ با بعضی کمتر! این هم اصل نبوت! با خودتان میگویید دیوانه شده! تنهایی برادر دیوانگی هم هست!
حال میرویم به درون این دریای طوفانی ترس! میروم به سمت آن پیرمرد تنها! آن پیرمرد یوگی که پشت پنجره دیدم! رقصی چنین میانهی میدان! این تنهایی فیزیکی را به فال نیک میگیرم. باز میگویم تنهایی اگر بپذیرییش زیبا ترین چیز در دنیاست! اکهارت میگفت خدا درست پشت تنهایی نشسته! به محض پذیرفتن این حس خدا ظاهر میشود!
دیگر کافی است! تنهایی چیز هیجان انگیزی هم هست!
برویم تا ببینیم این پیرمرد یوگی چه سرنوشتی روی زمین خاکی خواهد داشت! با شما خواهم بود!
نظرات