نِشستنِ بودا
نِشستنِ بودا
***
همهی ما مجسمههای نشستهی بودا را دیدهایم. معنی نشستن بودا را نمیتوان با ذهن توضیح داد با نوشته هم سخت است! اما اینجا تلاشی است برای نوشتن نانوشتنی!
اول یک خاطره!
بچه که بودم در یک فیلم نشان میداد که یک نفر نشسته برای مدیتیشن! از برادرهایم پرسیدم معنی این نشستن جیست؟ این آقاهه واسه چی نشسته و چشمهایش را بسته!؟ (و اینقدر زجر نشستن را تحمل میکند!) گفت او مینشیند و ناگهان یک لذت عمیق را تجربه میکند! این کل دانش من بود از کودکی در مورد مدیتیشن!
حدود سی چهل سال طول کشید تا یک فهم خیلی مختصری از معنی نشستن و سمبل نشستن بودا پیدا کنم! این فهم هم از خود نشستن بدست آمد! حالا در تلاشی مذبوحانه سعی میکنم اینجا توضیح بدهم! درک مفهوم نشستن فقط با خود نشستن و انجام تمرینات بودا بدست میآید که در یوگا و ویپاسانا بدست میآید. برای یوگا Sadhguru.org و برای ویپاسانا dhamma.org رو دنبال کنید!
من هنوز خودم را در جایی نمیبینم که بتوانم در مورد یوگا و مدیتیشن بنویسم! اینها تجربههای شخصی و خام من هست! فقط برای سرگرمی خودم و شما! من و نیمهی گمشدهام!
ببینید ما در کل زندگی در حال دویدن های ذهنی و جسمی هستیم! میدویم تا به جایی برسیم! دویدن برای بدست آوردن غذا و پول! برای بدست آوردن سهمی بزرگتری از این زندگی! این کل داستان موجودات زندهی روی زمین است. ما با کارکردن، سکس کردن، پول درآوردن، ایجاد روابط اجتماعی، استفاده از مواد مخدر و محرک و غیره و غیره سعی داریم سهم بزرگتری از زندگی بدست بیاوریم. هرکسی راهی پیدا میکند و آن را انجام میدهد. جریان افکار بی پایان هم در این دویدن همراه ماست. یعنی دویدن در بعد فکر!
بودا هم سالها در حال جستجو بود. دویدن! در جستجوی معنی برای زندگی. جستجوی خوشبختی! جستجوی روشن بینی!
گفته میشود خود بودا زمانی خسته و بی رمق نشست زیر یک درخت! آنقدر نشست تا به روشن بینی رسید! بدون دویدن! بدون خواستن! بدون فکر کردن!
درواقع بودای نشسته تبدیل شد به خدا! خدایی که به عنوان سمبل دیده شد. خدای نشسته! بودا با نشستن به درک عمیقی از زندگی رسید. بودا به نانوشتنی رسید. جایی که فقط انسان به آن راه دارد. جایی که حیوانات به آن نمیرسند.
انسانها هم در حال دویدن های جسم و ذهن به آن نمیرسند. با چسبیدن به آینده و خواستن های زیاد به آن نمیرسند. انگار خدا منتظر است تو آرام بگیری تا درگوشی به تو بگوید تو خودت خدا هستی! و تو و خدا یکی میشوید! دو ازبین میرود! یک خدا باقی میماند!
یکی بود یکی نبود! غیر از خدا هیچکس نبود!
وقتی مینشینی افکار و احساسات تو کم کم کمرنگ میشود! نفس و ایگو از بین میرود. فقط یک جریان سادهای از نفس ها میماند. و تپش قلب. این دو صدا را میشنوی. کم کم از بدن دور میشوی. تو روح میشوی! در همان حالت نشسته تو روحت با روح جهان یکی میشود! یکی شدن با مفهوم خدا! خدا شدن!
خنده دار است! ما بدون اینکه بدانیم به این جهان میآییم، مدتی بدن ما رشد میکند! در حین زندگی فراموش میکنیم که فرمان این جهان و زندگی دست کیست! بصورت بچهگانه فکر میکنیم که با ذهن و احساسات محدود و پوچ خودمان میتوانیم برای زندگی و مرگ برنامهریزی کنیم! غره میشویم! یک هویت پوچ و توخالی برای خودمان میسازیم! به دنبال چیزی میدویم! غافل از اینکه ما کافیست فقط بنشینیم! به همین سادگی! آنقدر ساده که ذهن گیج میشود. ذهن درک نمیکند!
فقط بنشینیم!
نه فکر کنیم!
نه آینده، نه گذشته!
حتی نباید بنویسیم!
نظرات