تجربهی خانواده و تنهایی
زمان خواندن 2 دقیقه *** تجربهی خانواده و تنهایی *** در حدود شش سالگی پدرم مُرد. او مرد نسبتاً مستبد و مهربانی بود! احتمالا! بزرگترین بت یک کودک شش ساله که پدرش باشد برای من شکست. من ماندم با شش تا خواهر و برادر بزرگتر در سنین نوجوانی! خودتان تصور کنید! فضایی که من در آن بزرگ شدم. شش خواهر و برادر جوان و نوجوان در اوج جدال عمو ها و دامادها و پدربزرگ برای ارث و میراث و یک مادر خانهدار مذهبی و ساده! این اولین تجربه بود. خانواده یعنی پدر و مادر مقتدری که همهی جنبههای بچه را کنترل کنند از هم پاشید. رابطهی عشق و نفرت بین ما خواهر برادرها هم شروع شد! از حس پدری تا جدال برای سهم بیشتری از ارث! از دلسوزی تا کتک کاری! و من در چنین فضایی بزرگ شدم! کنکور دادم! مثلاً موفق شدم. مثلاً شریف رفتم. مثلاً مهاجرت کردم! در مهاجرت هم مثلاً موفق شدم! و یک فرزند و زندگی در کشور پیشرفته ی کانادا و آن هم در بهترین شهر آن یعنی ونکوور! حتی آنقدر موفق شدم که دوست دختر و زنم را خودم انتخاب کردم! بعدها مثل ٩٩ درصد آدمها هویت خانواده به خودم گرفتم. بعد از ترک خانواده ی قدیمی پشت هزاران درد و اش...