ترس قدیمی
ترس قدیمی!
***
با دوستی مراوده داشتم. از سکس پرسید! گفتم از خودت بپرس تو کیستی! گفت این فلسفه است! در آن غرق میشوم!
همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!
مرا بر حذر میکنند از آینده! میگویند یک سال دیگر پشیمان میشوی! از نوشتههایت! ننویس! اگر هم مینویسی برای کسی نفرست! یک سال دیگر آبرویت میرود!
همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!
همسرت ترک ات میکند. تنها میشوی! پریشان میشوی! آواره میشوی! بی خانواده میشوی!
همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!
با دوست دیگری حرف میزدم. از قبرستان میگفت! از خاک ریختن روی جنازه. از خاک شدن! میگفت خاک میشوی! از دست میروی!
همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!
اگر از خودت بپرسی من کیستم! و روی آن بمانی. اگر فرار نکنی. در جواب آن که نانوشتنی است غرق میشوی. کم کم غرق لحظه میشوی. وقتی غرق لحظه شدی میفهمی بدن نیستی! ترس از دست دادن بدن از بین میرود!
اگر از خودت بپرسی من کیستم! کم کم میفهمی که ذهن نیستی! تخیلات آینده نیستی! تصویر ساختگی خودت از آبرو نیستی! دیگران و آنچه آنها فکر میکنند هم نیستی! غرق لحظه میشوی. ترس از دست دادن آبرو از بین میرود! ترس از دست دادنِ توهم از بین میرود!
وقتی در لحظه باشی آینده از بین میرود. آینده چنین و چنان میشود! بی پول میشوی؟ بی بدن میشوی؟ بی آبرو میشوی! هوم لس میشوی؟ چه باک؟!
مولانا را یادت هست؟
شهرهی خاص و عام شد؟
سلسله بنددنده شد!
سرمست شد!
دولت پاینده شد!
زهرهی تابنده شد!
دیگر از مولانای جان بشنوید:
مولانا » دیوان شمس » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
نظرات