خدانگهدار عشق من! ای کمردرد
خدانگهدار عشق من! ای کمردرد
---
میبینم کم کم داری آماده میشوی که بروی. حدود سی درصد از دردهایت رفته است. احساس میکنم کم کم میخواهی بروی. ای کمردرد عزیزم.
حدود سه روز هست که اینجا بودی. از مهره های کمرم وارد شدی. حالا هم تصمیم گرفتی بروی.
«خیلی ممنونم. من هیچ شکایتی ندارم. »
این جمله را از اکهارت آموختم. دیروز که باهم رفتیم بودیم بیمارستان داشتم اکهارت میدیدم.
دیروز سعیده پیشنهاد داد که از دکتر برای بدرقه کردن از تو کمک بگیریم. من هم بیکار بودم نمیدانستم چه کار کنم. یک سر رفتم بیرون. بعد رفتم بیمارستان. دو سه ساعتی منتظر ماندم. دکتر آمد و همانجا در راهروی بیمارستان یک گپ کوتاه زدیم. کمی از خصوصیات تو برایش گفتم. دکتر گفت صبر کن مهمانت خودش میرود. گفتم معجزهای نداری که زودتر برود؟ گفت نه. برو تایلنول بخور و ادویل! گفتم ممنون. توی دلم گفتم سه ساعت نشستم که این را بشنوم! هشتاد تا فرم پر کردیم که دکتر بگوید برو صبر کن خودش میرود! این را که از اول میدانستم!
یک وقت به دل نگیری. محض بیکاری رفتم دکتر. یک وقت فکر نکنی که میخواستم تو نباشی. ناراحت نشو.
الان که داری وسایلت را جمع میکنی که بروی تازه میبینم که شاید دلم برایت تنگ شود.
توی این دو سه روز که تو میهمان من بودی من لازم نبود کار کنم. این خودش باری از دوشم برداشته بود.
ممنون که اجازه دادی از روی کاناپه پایین بخزم. توی این چند روزی که با من هستی تو تصمیم میگرفتی که چند میلیمتر دست و پایم را حرکت بدهم. اگر تو بروی تمام این تصمیمات را باید خودم بگیرم. شاید اصلا یادم برود بودن تو را. شاید یادم یرود راهنمایی هایت را که چطور بنشینم و چطور و با چه سرعتی راه بروم.
تو کم کم میروی شاید بعد رفتن تو منِ فراموشکار دوباره یادم برود که عجب معجزهای است نشستن! ایستادن و خوابیدن! اینها همه معجزه است.
اگر تو بروی من دوباره یک بدن نرم و بی مشکل بدست میآورم. دوباره مسوولیت اینکه چطور از این بدنم استفاده کنم گردن خودم میافتد. دستهایم و پاهایم اختیارشان کامل به من واگذار میشود. میدانی همراه با این اختیار، مسوولیت هم میآید! شاید بار آن مسوولیت بیشتر از درد حضور تو باشد.
ای کمردرد عزیزم
امیدوارم وقتی تو نیستی من قدر نشستن را بدانم. قدر ایستادن و قدر خوابیدن را.
تو که هستی به طور مداوم توجه کن را به بدنم میبری. اما اگر بروی دوباره من آزادی توجه بدست خواهم آورد. خیلی مسوولیت سنگینی است.
این که توجه ام را روی بدنم نگاه دارم بدون حضور تو خیلی سخت است!
این احتمال وجود دارد دوباره توجهام برود به گذشته و آینده! تو که باشی حواسم به توست. تو نمیگذاری زیاد به گذشته و آینده بروم. تو نمیگذاری خیلی بدوم! دویدن های بیهوده! دویدن دنبال هویت های پوچ!
حالا که داری میروی قدر تو را بیشتر میدانم. تو مثل یک استاد خصوصی هر لحظه بدن من را تصحیح میکنی. با دقت تمام به من میگویی کدام عضوم را و چقدر جابجا کنم. تو سرعت درست راه رفتن و نشستن را به من یادآوری میکنی.
اما اگر بروی من دوباره به جان این بدن بی زبان میافتم. معلوم نیست چه بلایی سر این بدن بیچارهام بیاورم. راهنمایی های تو خیلی برای من لازم است.
مثل تمام چیزها، دو سه روز که میگذرد من وابسته میشوم. کمی هم به تو وابسته شدم. اگر بروی من برای کی نامه بنویسم و شعر بخوانم!؟
دلم برایت تنگ میشود. وقتی تو بودی اکهارت را هم می آوردم. سادگورو را هم می آوردم. اصلا تو بهترین مخاطب من و بهترین سوژهی من هستی.
حضور شگفت انگیز تو و آمدن و رفتن ات همه و همه باعث برانگیختن حس کنجکاوی من است.
ای کمردرد عزیزم
حالا که داری میروی برو ولی این را بدون تعارف میگویم شاید دلم برایت تنگ شود. درست است که گاهی از دست تو خسته میشوم. درست است که پیش مخاطبانم و دوستانم و دکتر و پرستار غیبت تو را میکنم. اما تو از همهی آنها به من نزدیک تر هستی. تا وقتی زنده باشم تو همین دور و برها باش. هر وقت خواستی بیا.
چند مدت بیشتر اینجا نخواهم بود. فرصت کوتاه است. اگر بروم و این بدنم را ترک کنم دیگر تو نمیتوانی به خانه ام بیایی. الان موقتا برای تو جا دارم.
کمرم را که خوب بلد هستی. آنجا بیا. اگر نخواستی زیر دندانهایم بیا. اصلا بیا روی فرق سرم. در چشمانم. توی زانوها. فعلاً اینها هست. جاهای دیگر هم به اختیار خودت. هرکجا خواستی سر بزن. از فرق سر تا نوک پا. منزل خودت است. هر کجا خواستی بیا. هرچقدر خواستی بمان. بودن تو خودش نعمتی است. مهمان حبیب خداست!
کمردرد عزیزم
تو هم حبیب خدایی! اصلا تو فرستادهی خدایی. رسول خدا! تا الان من رسول بودم. حالا تو رسول باش. آن رسول قبلی را با حضور پررنگ خودت کمرنگ کن. تو بشو رسول. تو بشو راهنما. این رسول خیلی پرحرف است. کمی باید ساکت باشد.
نظرات