پدر خوب، پدر بد
پدر خوب، پدر بد!
---
اتفاقی که دیروز افتاد! و ناگهان تمام ساختار ایگوی من لرزید! همین حالا هم کمی اعتراف کردنش برایم سخت است! اما قرارمان بر صداقت تمام بوده! پس این هم از داستان!
الان ساعت ١٢:٣٠ شب است و من سرحال و بیدار در حال نوشتن! هنوز شاید جت لگ باشم. با جت لگ بودن خودم کنار آمدهام. اتفاقی که دیروز افتاد هم ناشی از همین بود. شب قبلش اصلا نخوابیده بودم. روز یکی از دوستان آمد و چند ساعتی علیرغم خستگی و خوابآلودگی من با هم گپ زدیم و از زمین و زمان شکایت کردیم! بیشتر شکایتمان از کانادا بود و ونکوور! و آدمهای ونکوور! حتماً حقیقی در این داستان هست ولی شکایت کردن مرام من نبوده! حداقل اینطوری سعی میکنم!
خلاصه یعد از رفتن دوستم تقریباً بعدازظهر بود که باید کمی میخوابیدم! خوابیدم! حدود ۴-۵ عصر بیدار شدم. چند تا تلفن تبلیغاتی بیدارم کرده بود و من موبایلم را سایلنت کردم. حدودای ۵ بیدار شدم و با خودم گفتم یک ربع دیگر میخوابم بعد میروم دنبال تارا. قبلاً سعیده با من چک میکرد! روز قبل به او گفته بودم با من نیازی نیست چک کنی! چشمتان روز بد نبیند! در عالم جت لگی درگیر خواب و خیالات شدم! داشتم خواب میدیدم! ناگهان بیدار شدم! باورم نمیشد! ساعت ۶ از مهد کودک تارا به من زنگ زده بودند و من موبایلم سایلنت بود! درست ساعت ۶:٣٢ یعنی نیم ساعت بعد از خواب پریدم! با عجله شروع کردم به زنگ زدن به همان شماره! ای وای! تارا را برنداشته بودم! به سعیده زنگ زدم. درست ۴ دقیقه قبلش سعیده تارا را برداشته بود! با عجله حاضر شدم و رفتم دنبال سعیده و تارا! رفتیم بستنی خریدیم! سعیده برآشفته بود!
اما این از داستان بیرونی و ببینیم درون من چه اتفاقی افتاد!
ناگهان شروع کردم به سرزنش خودم! تمام آن هویتی که از پدر خوب بودن برای خودم ساخته بودم به لرزه درآمده بود! کسی داشت سرزنشم میکرد! میگفت با این همه ادعا خواب ماندی! به سرعت این اشتباه تعمیم پیدا کرد به کل زندگی ام! تمام شخصیتی که در ذهنم از خودم ساخته بودم نابود شد. سعی میکردم به گذشته نروم. سعی میکردم در زمان حال بمانم و خودم را سرزنش نکنم. کار راحتی نبود. تارا خوشحال بود. او را بوس کردم و گفتم عزیزم این دفعه ساعت میگذارم و جت لگ بودم. تارا در لحظه است. مشکلی نداشت. اما انگار سعیده از این موضوع تغییری کرده باشد! انگار خوشحال بود که بالاخره توانسته به خودش و به دیگران ثابت کند که من پدر بی مسوولیتی هستم! با هم به خانه برگشتیم. سعیده که به نظر میرسید حسابی انرژی گرفته شام درست کرد. با تارا خوردیم و بعد از چند ساعتی وقت گذاشتن با تارا خوابیدیم.
و حالا ساعت یک صبح روز بعد! روایت داستان من داغ و تازه!
این اتفاق خیلی به ندرت میافتد! شاید ده بیست سال گذشته این اولین باری باشد که خواب میمانم. آنقدر به خودم اعتماد پیدا کرده بودم که فقط برای پرواز هایم آلارم ساعت میگذاشتم. معمولاً اصلا از آلارم استفاده نمیکردم! رد پای ایگو را میبینید! اطمینان شدید به خود!
خواب ماندن دیروز من را یاد صحبت سادگورو انداخت که گفت خواب دشمن یک یوگی است. من یوگی نیستم اما مصون از خواب ماندن هم نیستم. در سیستم یوگا، خوابیدن حالتی از نبودن است! حتی پایین تر از مرگ! در سیستم یوگا با مرگ ما نابود نمیشویم! اما با خوابیدن چرا! من هم سیستمی ذهنی یا ایگو برای خودم ساخته بودم! پدر خوبی که از خواب نماندن خود مطمئن است!
ناگهان در اثر این اتفاق تبدیل شدم به
پدر بدی که خواب میماند و دیر دنبال دخترش میرود!
اتفاق عجیبی بود! آنقدر که من مسولیتم را نسبت به تارا بازنگری شاید بکنم. شاید بعد از این اتفاق جور دیگری به هویت پدری خودم فکر کنم. با آگاهی از اتفاقات درونی دیروز تغییری دائمی در رفتارم و شناخت خودم احتمالا اتفاق بیافتد.
تارا این پتانسیل را دارد که معنی زندگی من راعوض کند!
تارا و تجربهی مراحل رشدش به همراه رشد خودم ارزش فداکردن زمانم را دارد!
من نه پدر خوبی هستم نه پدر بد!
خوب و بد تعاریف ذهن و ایگوست.
تارا قسمتی از زندگی من است!
قسمتی از زندگی من که با سعیده مشترک است.
این قسمت از زندگی ام شاید شکل دهندهی کل زندگی ام بشود!
شاید تمام آزادی ام تمام ایگو و تمام زمان و انرژی ام را آگاهانه وقف آن کنم.
تارا موجودی آزاد است.
این یک رابطهی کاملاً یک طرفه از سمت من است!
تارا میتواند هر لحظه و هر روز من را ترک کند!
این مربوط به داستان زندگی من است!
این داستان یادم میماند.
شاید یاد شما هم بماند!
شاید روزی تارا هم این را بخواند!
نظرات