جایی بین خواستن و نخواستن
جایی بین خواستن و نخواستن
---
یک بازی طبیعت با ما همین است. ماندن بین خواستن و نخواستن! اگر چیزی را بخواهی باختهای. اگر هم نخواهی باختهای. باید جایی بین این دو بایستی. شاید گرفتی شاید هم نه! پل صراط را یادت هست؟ یا از چپ میافتی یا از راست!
جایی بین خواستن و نخواستن! اگر چیزی را مدام بخواهی بدست بیاوری بازندهای. دنبال چیزی رفتی؟ دنبال هدفی هستی؟ حال را از دست میدهی.
اگر شادی را طلب کنی شادی بلافاصله میرود. اگر از غم فرار کنی دنبالت میآید.
باید جایی آن وسط ها بیایستی.
گریان و امیدوار!
شاید اشکهایت بیاید!
نمیتوانی آن را توضیح بدهی!
آن لحظه را فقط باید ببینی!
حتی دیدن آن را نمیتوانی طلب کنی!
اگر یک لحظه خواستی ببینی اش محو میشود!
از یک طرف میافتی!
نمیتوانی با ذهن دنبالش بگردی!
خودت را خسته نکن.
ذهن کار را خراب تر میکند.
صدای پرندهها را گوش کن.
روی نت های موسیقی سوار شو!
هیچ نتی را جدا نمیشنوی!
همهی آن ها با هم تو را به جایی میبرد.
به سکوت.
به مکث بین خواستن و نخواستن!
در یک لحظه که ذهنت ات حواسش نیست میرسی!
آهنگ نفسهایت تغییر میکند.
شاید اصلاً نفس نکشی!
اما حواست نیست!
تو محو شدهای.
رسیدهای!
تو منفعل نیستی.
زندهای.
هستی اما تقلا نمیکنی.
چیزی نمیخواهی!
حتی رسیدن را نمیخواهی!
از بیقراری ات فرار نمیکنی!
طلب قرار نمیکنی!
جملهی بیقراری ات از طلب قرار توست!
سوالهایت مثل خواستههایت از بین رفته اند.
سوالی نداری.
شکی در کار نیست.
چیزی نمیخواهی.
آیندهای در کار نیست.
آن وسط همه چیز کامل است.
شاید آنجا آغوش خدا باشد.
یا مستیِ عشق.
یا مرگ!
مرگی که وجود ندارد.
زندگی اما هست.
هرچقدر بیشتر تمرین کنی شاید بیشتر بتوانی آن وسط بایستی!
شبیه تعادل یوگا!
مثل یک درخت.
در تعادل کامل با زمین و خورشید!
در تعادل با باد. با آتش. با آب.
آنجا یک لحظهاش به کل زندگی میارزد!
آنجا شادی و غم هر دو محو میشوند!
فقط زندگی میماند!
نه حرفی
نه آیندهای
نه گذشتهای
نه چیزی برای گفتن ...
لینک موسیقی متن این نوشته از محمد یاروف
Iday- We live in your dreams
نظرات