با عجله به سوی قبرستان
با عجله به سوی قبرستان
---
برادرم میگوید عجله دارد. انگار من هم عجله دارم. یاد خاطراتم میافتم. با عجله دوش میگیرم. تیتر را میزنم. با عجله خودم را نصفه و نیمه خشک میکنم. حوله را میپوشم. همزمان که به صدای کتابخوانی گوش میدهم شروع میکنم. با عجله تایپ میکنم. همزمان چند کار باهم.
گاهی وقتی رانندگی میکنم کسی پشت سرم می آید. اگر در ایران باشد بوق میزند. در کانادا آرام من را تعقیب میکند. با بوق یا بدون بوق انرژی عجله به من منتقل میشود. اگر حواسم نباشد بوقش شوکی به من میدهد. شاید کمی ضربان قلبم را بالا ببرد. یا تنفس هایم را تند کند. اگر آگاه باشم معمولاً کنار میکشم. با خودم میگویم برو. ببینیم کداممان زودتر به قبرستان میرسیم. این را به خودم یادآوری میکنم. خیلی این را به خودم یادآوری میکنم. باعجله به سوی قبرستان. کمی از بالاتر نگاه کنیم غیراز این نیست.
من هم با عجله مینویسم. میخواهم هم بنویسم و هم گوش بدهم. هر دو را ناقص میروم. نه این نوشته کارش را درست انجام میدهد نه گوش دادن. اما شاید این عجله را در این نوشته هم بیابید.
این عجله و اضطراب را خوب حس میکنم. مدت زیادی زندگیاش کردهام.
اما جواب در لحظه است. آرامش در لحظه است. خدا، زندگی در لحظه است. ابدیت در لحظه است. و من تا زمانی که به لحظه نرسم این نوشته تاثیر گذار نمیشود. کار نمیکند. با عجله ما فقط دست و پا میزنیم. من با عجله فقط کلمهها را سرهم بندی میکنم. حتی از عجلهی زیاد آن جواب آن ایده هم از یادم رفت. و من ماندم و یک نوشتهی ناتمام.
بعد از چهل سالگی زندگی ام را کند تر کردهام. کندتر یعنی سریعتر! با عقل جور درنمیآید. ولی ابتدا نفَس ها را بعد ذهن را بعد کل زندگی را کند میکنم.
قصد دارم آنقدر کند کنم که هر قدمی را کامل حس کنم. هر نفس را در طولش و در مکث هایش حس کنم.
قصد دارم آرام به سمت قبرستان بروم. قصد دارم آن نفسها را خیلی آرام بکشم. خیلی آرام. هرچه به قبرستان نزدیک میشوم نفَسهایم را کند تر و کندتر میکنم.
قصد دارم آنقدر کند کنم که آن آخرین نفس بینهایت زمان ببرد. بینهایتی که میخواهم به آن بپیوندم.
شمع را فوت نمیکنم. با دست هم میترسم خاموش کنم. میترسم دستم بسوزد. شمع را آرام خاموش میکنم. و هر بار مینشینم کامل نگاهش میکنم. یک ظرف شیشهای خریدهام. این ظرف شیشهای را برعکس روی شمع میگذارم و شعله را نگاه میکنم. تاکوچک کوچک بشود. تا آن لحظهی آخر. ناگهان دودی بلند میشود.
هرروز تمرین میکنم. یوگا را. نگاه به تنفس ها را. آنها را آرام انجام میدهم. به امید آن نفَسهای آرامِ آرام.
این نوشته را هم کم کم و آرام تمام میکنم. فقط نوشته میشوم. هر چرخش نفس یک جمله. هر چرخش نفس یک کلمه. آرامِ آرام. زمان را کش میدهم. لحظاتی چشمانم را میبندم. لحظاتی گوش میدهم. شاید حالا بهتر درک کنم. من با عجله به سوی قبرستان نمیروم. من آرام میروم. خیلی آرام. آرام زندگی میکنم تا آرام بمیرم. آرامِ آرام. اگر بتوانم آرام بنویسم و آرام بخوانم به همه چیز خواهم رسید. به بی نهایت. به سکون. به لحظه. به جواب. آرام زندگی کردن برای آرام مُردن. و آرام مُردن برای آن بینهایت آرام.
نظرات