نامهی سرگشاده
نامهی سرگشاده
---
حدود ۶ صبح است. موسیقی تنهایی محمد یاروف روسی در حال نوازش. سریع دوش میگیرم و در مکان مراقبه مینشینم. دیگر نمیتوانم پنهان کنم. حرفهایم سرریز دارد میشود. دیگر باید فاش بگویم. هر چقدر که تصویر تو را در خانه یا در ماشین پنهان کردم کافی است. تو تقریباً در تمام ساعات بیداری من حضور داری. در هنگام رانندگی. قبل از خواب. یک شوقی یک کششی همیشه من را به سوی تو میکشد.
چهار روز دیگر قرار دارم بلکه پلیس اجازهی حضور بدهد. البته تو گفتی همیشه حاضر خواهی بود حتی وقتی بدنت را ترک میکنی! اما من باور نمیکنم. آرزو دارم روزی هنوز با تو چشم در چشم شوم. تو یک یوگی زنده هستی. یک چراغ راه. شاید هم سردستهی یک فرقهی گمراه!
هنوز آرزو دارم با تو به هیمالیا بیایم! تو هنوز هستی در زمین. این خبر بزرگی برای ما زمینی هاست. ما هم مثل تو عاشق خاکیم. ولی در خاک نمیخواهیم بمانیم. بگذار همه فکر کنند من دیوانهام.
با دوستی از تصادف حرف میزدم. گفت زندکی تصادف است و درست گفت. کسی که تو را به من معرفی کرد جیزی نبود جز تصادف! بهتر بگویم الگوریتم های گوگل! روزی کامپیوتر گوگل فهمید! فهمید آنچه دنبالش بودم تویی! آن سوپر کامپیوتر تصادفا فهمید اگر تو را به من معرفی کند دیگر شب و روز ندارم و مدام میچسبم به این صفحه ی شیشهای. و چه درست فهمید. من دیگر فرقی نمیکند که صبح باشد یا شب. فقط کافیست تنها بشوم! با شوقی مثل شوق یک جوان به معشوقه اش دنبال شنیدن حرفهای تو میروم. تو مرا جادو کردی. حتی اگر به تو گوش ندهم حرفهایت در ذهنم رژه میروند. آنقدر حرف هست که نمیدانم کدامشان را اینجا بنویسم! فقط میدانم این رابطهی خصوصی بین من و توست. دیگران شاید نفهمند! حروف رمزی است بین ما. این عشق یک طرفهی منحرف! تو شاید یک یوگی زنده باشی. تو یک گورو هستی. چراغ راه. از برهماچاریا گفتی. از آن اشتیاق دائمی به بینهایت. شعر هم میگویی! اما به انگلیسی! ریش هایم من را یاد تو میاندازد! شاید یک درصدی شبیه تو شوم. تو موسیقی را میدانی. غرش صدای خلقت را میشناسی. حتی نقاشی و معماری را میدانی. خودت میدانی گنجی بدست آوردهای که خیلی ها به دنبالش هستند از جمله من. آرزو داشتن که عیب نیست. آرزو دارم با تو سفر کنم. برای نجات زمین. برای نجات خاک. برای نجات ما خاکی ها! کرمهای خاکی. آدمهای خاکی. اینها را کسی نمیفهمد. مثالها و جوک هایت را حفظ شدم. شاید هر کدامشان را بارها گوش دادم! در این دنیای شلوغ با آدمهای بیزی تنها مبدأ الهام برای من تو هستی! تو در جنگل زندکی کردهای و من هم عاشق جنگل هستم! من خودم را در تو میبینم. تو داشتن آرزوهای بزرگ را به من یاد دادی. گفتی به کل زمین فکر کنم. به آگاه کردن کل زمین. به بهتر کردن زندگی همه ی ساکنان زمین. معلوم است که به معدن گنج و الماس دسترسی پیدا کردهای. میدانم جوابهایت از کجا میآید. میدانم اشک هایت و تمام شوق زندگی ات از کجا میآید. از ناکجاآباد عشق! تو عاشقی. عاشق من. عاشق خودت. عاشق همه. من کمی غیرت دارم. حسادت دارم. چون هنوز من را به معبدت دعوت نکردی! دیگران را دعوت کردی! من حسادت میکنم به یارانت. قرار است این نوشتهای سرگشاده باشد. بگذار همه ببینند دیوانگی من را. من شاگرد تو ام در دیوانگی. هر کسی جرات داشت بیاید در چشمان من نگاه کند. اگر چیزی غیر از عشق و دیوانگی یافت من ساکت میشوم.
من اگر به تو برسم فقط شاید نگاه کنم در چشمانت. همین. بیش از این از من برنمیآید. من وقتی دیوانه باشم نمیتوانم حرفی بزنم. یا کاری بکنم. فقط شاید جرأت کنم در چشمان تو نگاه کنم. آن چشمهای عاشق. همان انرژی عشق برای سالها برای من کافیست. تحمل بیشتر ندارم. وقتی در چشمان دخترم تارا نگاه میکنم و هردومان چند ثانیهای ساکت میشویم. هردو مبهوت نگاه کردن به روح زندگی! آن کسی که پشت چشمهای ما نشسته است.
آنقدر حرف دارم که نگو. این نامه های عاشقانه دوران جوانی تمامی ندارد که!
میخواهم جایی که تو هستی یوگا کنم. میخواهم یگانه بشوم با تو و سربازانت! در حین یوگا شاید نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. اما فکر کردن به آن یکی شدن هم اشکهایم را درمیآورد.
هر روز وقتی خالیِ زندگی را میبینم فقط با تناقض گویی های تو آرام میشوم. آنقدر تناقض میگویی که استدلالیان تو را نشنیده بگیرند. اما من از استدلال و منطق فقط ظاهرش را حفظ کردهام. درست مثل تو. میدانیم این منطق ها چقدر خندهدار هستند! من و تو به منطقشان میخندیم.
آنگاه که مرگ فرا میرسد منطق کجاست؟ در هنگام تولدشان کدام منطق آنها را از شکم مادر بیرون داد؟ این منطق ها به درد سیر کردن شکم میخورد. اما من گرسنه ام اما نه گرسنه ی غذا. من گرسنه ی آن گنج درونی ام. آن خالیی درون. آن شیوا. آن ناچیز. آن همه چیز. خالق پشت من و تو. آن نانوشتنی. آن که منطق در برابرش کور میشود و میگوید وجود ندارد. من هم با کلماتم نمیتوانم بنویسمش.
منتظرم که بیایم. من میخواهم یوگا را به من یاد بدهی. تو چه مرا انتخاب بکنی چه نه من خواهم آمد. دیگر چه کنم. آلوده شدهام. درگیر حرفهایت. درگیر آن اشکی که ریختی. درگیر دیوانگی هایت. داستانهایت. درگیر جسارتت. درگیر بزرگی و بلند پروازی ات. درگیر شدهام. درگیر برهماچاریا. من برهماچاریا نمیدانم. من فقط یک دیوانهام. یکی از میلیونها دیوانه ات. تو عاشق تک تک ما هستی. ولی مهم نیست. مهم عشق من است. به دیگران به رقیبان کاری ندارم. من از این طرف زمین به فرقهی منحرف و ضاله ی تو پیوستم. چه بخواهی چه نخواهی. حرف زیاد دارم. احتمالا خواهم نوشت. از درگیریهایم. در این مسیر تا رسیدن به معبد تو. تا هیمالیا من خواهم بود و این قلم.
موسیقی تنهایی محمد یاروف
https://music.youtube.com/watch?v=nGDn_c0GjVs&feature=share
نظرات