شک روز و یقین شب
شک روز و یقین شب
دوباره شب. دوباره سکوت. دوباره بیدار.
شب ها را دوست دارم. در شب یقینم بیشتر است. شبها مغزهای منتقد خوابند. سیاهی و سکوت حاکم است. چراغ های شهر شاهد آدمهاست. آدمهایی مثل من که روز را دویده اند. پی چیزی. هر کسی چالشی. وچالش من شک روز است.
مدتی است ساعت پر سروصدای اتاقم را خاموش کردهام و بلافاصله بعد از بیدار شدن کنجکاو میشوم که ساعت چند است! این میشود که کنجکاوی امانم نمیدهد و دست میبرم به این قلم شیشهای. همین قلمی که دست شماست. همین صفحه هایی که از جان و قلب ما سخن میگویند. همین جام جهان نما.
اگر مراقبه نکنم دو راه بیشتر ندارم. میدانم اگر به درونم بروم خبرهای خوبی آنجاست. اما نوعی کله شقی امانم نمیدهد. نمیدانم چه خورهای به جانم افتاده. نوعی وسواس نوشتن. نوشتن سرگذشتم. نوشتن سرگذشت ماها. آدمهای گیج. آدمهای حیران. دو راه بیشتر ندارم. یا بزنم بیرون دوستی همدرد را بیابم و با هم صحبت کنیم. از بالا و پایین زندگی بگوییم و از خندهدار بودن این بازی. راه دیگرم اینجاست. اینجا بنویسم. فاش بگویم. عریان. عیان.
چیزی برای از دست دادن نیست. وقتی باید گذاشت و رفت پس برای از دست دادن چه چیزی باید بترسم. آبرو؟ قضاوت؟ عجب ترسناک! آنها را مدتهاست رد کردهام.
شبها را دوست دارم چون در شب موسیقی خودم را مینوازم. گهگاهی چراغی روشن میشود. شاید شب زدهای مثل من پیدا شده. اما شهر امن است. شهر در تسخیر دیوانههایی مثل من است. ماشین بزرگ اقتصادی موقتا خاموش شده. وقتی ساعت را نگاه میکنم فرقی نمیکند صفر باشد یا یک یا سه یا پنج یا هفت. همان که شب باشد کافیست. شبها ترسی در خود دارد. دلهرهای غریب. اما تا وقتی شب هست آرامشی هم هست. شب ها شک هایم را می پوشانند. روز اما نه. روز حیرانی ام را نمایان میکند. آدمها میآیند. میهمانان می آیند. هر میهمانی با خود سوغاتیای دارد. این سوغاتی ها گاهی از جنس قضاوت است. گاهی از جنس تجربه. گاهی چالشی است. دیروز هم میهمانی داشتم. او برای من شک را سوغاتی آورد. با هم دست دادیم. حرف زدیم. سوپ درست کردیم. خندیدیم. با ماشین دور زدیم. او را میشناختم. او همیشه در من بود. او با سوغاتی اش کمک بزرگی به من کرد. او به من شک را هدیه داد. گفت به نظر انرژیات کم شده. گفت نباید راکد بمانی. گفت گیجی. گفتم مگر گیجی بد است. گفت گیج و راکد بد است. باید اگر گیج هستی حرکت کنی. گفتم در عین گیجی در حرکتم. حرکتی در میانهی میدان. شاید این دومین صفتی باشد که به من خوب میچسبد. دیوانه را قبلاً پذیرفته بودم. گیجی هم اگر به آن اضافه شود نور علی نور است. حالا من یک دیوانهی گیجم. و این را دیگر نمیتوانم پنهان کنم. وقتی کمی حساس بشوی میتوانی آدمها را حس کنی. شاید این همان گسترشی باشد که پیر هندوستان میگفت. سردردهایشان، دلدردهایشان، حسهایشان را همه و همه درک میکنی. وقتی حس های دیگری را حس میکنی بزرگ شده ای. دیگری ای وجود ندارد. وقتی توانستی همه را حس کنی تو تبدیل به همه میشوی. مرزها از بین میرود. بزرگ میشوی.
من به راهم شک کردم. به مسیرم. حتی به خودم. به پیرم. اما یک یوگا و چند ساعت خواب به کمک سکوت شب دوباره مرا به یقین رساند. دیوانه ها زیادند. دیوانه هایی که مثل من شب را دوست دارند. آنها در شب در سکوت می نشینند. آنها برای زندگیشان برنامه دارند. آنها موقت برنامهریزی نمیکنند. آنها برنامه های پنج ساله و سی ساله ندارند. آنها تا آخر زندگی و مرگ را برنامهریزی میکنند. آنها گیج و مبهوت این بازی زندگی مینشینند. بیشترشان به مراقبه نشستهاند. دوستانی هم دارم که از همه به من نزدیک ترند. آنها جسمشان را مدتهاست رها کردهاند. بعضی هایشان نوشتههایی گذاشتهاند. بعضی از نی گفتهاند. حکایت جداییها. آنها این راه را قبل از من رفتهاند. شب و سکوتش مأمن آنهاست. پس من هم میروم تا با رفقایم در سکوت شب بنشینم.
نظرات