زنگ خطری بر نوشتن
زنگ خطری بر نوشتن
روزی دلنوشته هایی میخواندم. ناخودآگاه ذهنم به مقایسه افتاد. مقایسه نوشتههای من و او. این مقایسه زنگ خطری بود. نکند من متوهم شدم. نکند اینها شخصیتی بسازد از من. نکند هویتی بشود بر تمام هویتهای جعلی دیگر. باری بردوش. این مقایسه زنگ خطری است برای من. نکند فکر کنی چیزی داری. وقتی چیزی نداری نمیتوانی مقایسه ای هم بکنی. این نوشته های پراکنده. این هذیان گویی ها. اینها اگر به سمت عشق نشانهای نداشته باشد چیست؟ چند الکترون بر صفحات شیشهای. و توهم نویسندگی. چقدر خنده دار. آن سلول تخمک و آن اسپرم حالا فکر میکند صاحب بدنی شده. صاحب مغزی شده. صاحب نوشتههایی. آن سلول تخمک و آن اسپرم هم تو نبودی. مال مادر و پدرت بود. این بدن تو فقط یک حلقه ی زنجیر است. از اجدادت تا آیندهی زمین. از خاک تا خاک. این چیزی جز رقص خاک نیست. آن خاک بیابان که طوفانی بلندش میکند. غرشی میکند چون ستونی از خاک. کافیست طوفان برود. خاک همان خاک میشود. سرد و بی روح. و تو چقدر ناپایداری. چقدر متوهم. چقدر خیرهسر. تو فکر کردی چیستی. در این گلستان زندگی. این دوییت ای که به آن متوهمی. اینجا فقط یکی هست. همان یکی است که مینویسد. همان یکی این نفس هارا به شماره میاندازد. همان یکی هست. این شمارگان بینهایت.
اینجا فقط یکی هست. خانه فقط یکیست. ارباب یکیست. عاشق یکیست. معشوق یکیست. این رنگ ها فقط یکیست. این کلمات یکی است.
از توحید میگویند. از یکی بودن. اما کیست که درکش کند؟ آن که یکی شد دیگر نیست. آن را که خبری شد خبری باز نیامد.
یوگا، یگا، یکان، یک، یکی بودن، یکی شدن.
وقتی توحید را فهمیدی دیگر ساکت میشوی. آن یکی وقتی هست تو کیستی؟ صدایی در سکوت؟ سکوتی در غوغا؟ هیچ.
ما هیچ ما سکوت.
نظرات