چه باید کرد؟
چه باید کرد؟
از ۴ یا ۵ سالگی یکی از بزرگترین سوالهایی که از مادرم میپرسیدم همین بود! چکار کنم؟
آنقدر میپرسیدم تا خسته میشد. در دههی چهل زندگی هنوز این سوال پابرجاست. هنوز اون اضطراب هست. هنوز آن ناآرامی هست. هنوز مشکل پابرجاست. هنوز عطش دانستن هست! عطش بزرگ شدن. عطش زندگی!
البته کم و زیاد میشود ولی هنوز هست. سعی میکنم اینجا جواب رو خلاصه بدهم.
به طور کلی دو راه بیشتر نیست. پرداختن به بیرون و پرداختن به درون!
١- بیرون
میتوانی مشغول پول درآوردن بشوی. بازار کار و رقابت. رقبای کاری. رشد بیزینس. تبلیغات و غیره. فعالیت اقتصادی در فضای مجازی.
بزرگ کردن مادی خودت. جیب پر و حساب بانکی و ملک و املاک. خیلی هم عالی. ساختن دنیا. پیشرفت تمدن!
میتوانی مشغول دیگران بشوی. خانواده و فرزندان. روابط اجتماعی. طی کردن ساختار قدرت و طبقه بندی اجتماعی. راننده وگماشته!
میتوانی مشغول ارتقاء محیط زندگی ات بشوی. خانهی لوکس، ماشین لوکس، سفر لوکس و اشیاء لوکس و غیره.
مشغول نوشتن، قضاوت دیگران و حتی قضاوت این نوشته بشوی.
مشغول ذهن بشوی.
میتوانی مشغول بدن بشوی و حسهایش. از حسهای پنجگانه و ششگانه ات لذت ببری. مشغول سکس بشوی و آرایش خود!
مشغول بدن! بدنسازی.
میتوانی مشغول مقایسه خودت با دیگران بشوی.
در بهترین حالت مشغول هنر میشوی. ساختن!
اینها میتواند تقریباً وقت تو را پر کند. ٧٠-٨٠ سال را هم میتواند پر کند.
اما هنوز نمیدانی که تو که هستی! برای چه آمدهای! زندگی چیست!
شاید تا دم مرگ مشغول باشی. و ناگهان بروی آن طرف داستان. خیلی هم خوب! مثل اکثریت!
اصلا راه از همینجا شروع میشود! ساختن زمین. اما اینجا پایان کار نیست.
اما راه دوم چیست؟
٢- درون
در مقابل تمام اینها اما میتوانی مشغول مشاهده درونت بشوی.
ابتدا مسخره به نظرت میآید. ذهن ات تو را مسخره میکند. خودت را قضاوت میکنی!
به خودت میگویی دیوانه شدی. تارک دنیا شدی. خُل شدی. ذهنت مقاومت میکند. هویت ات را متزلزل میبینی.
درونت را مینگری. ابتدا آن را ناخوشایند میابی. پر از قضاوت، پر از افکار. پر از احساساتی بعضا ناخوشایند.
دردهایت بالا میآید.
خسته میشوی. از نشستن و درون نگری.
احساس پوچی میکنی. دلت برای دنیای فیزیکی و ملموس بیرون تنگ میشود.
صدایی به تو میگوید عادی باش! مثل دیگران شو. راه بی خطر را انتخاب کن. همرنگ جماعت شو.
تمام این صداها را مشاهده میکنی. باز سماجت اگر به خرج بدهی. اگر در مقابل پادرد و کمردرد و غیره بتوانی دوام بیاوری آن انتهای این تونل تاریک نوری هست.
فکر میکنی متوهم شدی.
اما مزهی آن را که بچشی دیگر محال است فراموش کنی. آنجا بهشتی است. با توصیف هایی که گاها شنیده ایم.
بهشتی که غم و ترس در آن راهی ندارد.
مرگ آنجا نیست.
تماماً زندگی است و عشق.
آنجا اضطراب خندهدار است و قضاوت ها بچهگانه.
آنجا مولانا را میبینی. عرفا را میبینی. آنها تا انتها دوام آورده بودند. محمد سعی کرد توضیح بدهد. عیسی آنجا بود. شاید زنده باشند. کسانی به آنجا رفت و آمد دارند! در همین دنیا! به نظر غیر واقعی و ترسناک است. اما وقتی برسی ترس ها محو میشوند. شک ها یقین میشوند.
تو از بدنت جدا شدی. تو آن نیرویی شدی که بدنت را به حرکت وامیدارد. تو خود زندگی هستی. تعریف خودت را فراموش میکنی. باز تعریف میشوی. پرده ها برایت یکی یکی برداشته میشود. تو فقط اشک شوق هستی. محو تماشا. تماشای عشق. عشق خالص. اینها فقط کلمه نیست. اینها جایی است که خیلی ها رفتهاند. این کلمات بازگوی حال و وضعیت ماست. نشانهای به آن بهشت برین. همان بهشتی که میتواند روی زمین باشد.
باید سمج باشی. با پشتکار فراوان. و مهمتر از همه تشنه. تشنه که باشی آب را برایت میآورند. تشنهی دانستن. تشنهی زندگی. و آماده برای سکوت!
نظرات