فرار به نوشتن
فرار به نوشتن
حدود ٨ ساعت پرواز کردیم. همین الان از اقیانوس آرام گذشتیم. با تارا رفتم پیاده تا جلوی هواپیما ی بویینگ ٧٧٧. قدم زدن تو هواپیما با تارا تجربه خوبی بود. قسمتهای مختلف هواپیما نورهای مختلف و کمی حس متفاوتی داره. یک صحنه از جلوی موتور هواپیما دیدم که دوباره میرم براتون عکسی بگیرم ازش.
موتور هواپیما با عظمت خاصی روی سرزمین های پراز برف شرق کانادا خودنمایی میکنه و صحنهی سورئالی درست کرده. این موتور گرد و بزرگ قدرت تکنولوژی رو به رخ بیننده میکشه. موضوع جالب این بود که مسافرا تو تمام قسمتهای هواپیما نوعی درحال مشغول کردن خودشون بودند. بعضی خواب. بعضی هم زل زدن به صفحه های شیشهای. یکی هم زل زده داره مینویسه.
این دیدن از بیرون تمرین جالبیه.
بعد از چند روز کمردرد آزار دهنده سرماخوردگی شدیدی سراغم اومد. انگار بدنم داشت به دو ماه دویدن و مسافرت اعتراض میکرد ومیگفت بسه! یه چند روزی بشین کاری نکن. هنوز سرماخوردگی ام داشت خوب میشد که سوار هواپیما شدم. با بالارفتن هواپیما فشار هوا کم شد و سینوس پیشانی چپم شروع به درد گرفتن کرد. اونقدر درد شدید شد که منی که تا ناچار نشم قرص نمیخورم رفتم از سعیده یک بروفن گرفتم بی درنگ انداختم بالا. گیج شدم و خوابیدم. تو پرواز اول یه صندلی دو تایی گیرم اومد. کنارم یه دختر آلمانی زبان قد بلند با شلوار چسبون مشکی و بلوز کوتاه و رفتاری به شدت آروم و با وقار نشست. به طرز عجیبی کل ٧ ساعت و هیچ حرفی نزدیم. سردردم کم و زیاد میشد. نمیدانم تو ذهن دختره چی بود ولی حرف نزدنم به نظرم عجیب بود. برای فرار از سردرد به همه چیز رو آوردم. ماساژ سر، خوردن مایعات خوردن دو ساندویچ و غیره ! که نمیشه نوشتش!
تو پرواز دوم هم همون سردرد سراغم اومد! با خودم گفتم کاش از فیزیولوژی سینوس ها بیشتر میدونستم تا میشد کاری برای خودم بکنم. درس این سردرد این بود که وقتی درد داری فقط خودتی و خودت. هیچکس نه میتونه کاری بکنه نه میکنه. مهماندار باسابقه فقط دو تا استامینوفن رو تجویز کرد که تاثیری نداشت. داشتم از خواب میمردم. سه نفری پنج تا صندلی داشتیم. یه سه تایی و یه دو تایی. سه تایی تارا و سعیده بودن و دوتایی من! هر چی التماس کردم که تارا و سعیده بیان رو دو تایی تا من فقط چند دقیقه روی سه تایی بخوابم فایده نکرد. سردرد رو خودم باید روی دو تا صندلی تحمل میکردم. اون هم گذشت. الان دردم کمتره که میتونم بنویسم. این هم درسی شد. خانوادهای که به عشقشون دوست داشتم با هم سوار هواپیما شیم موقع بحران هیچ کاری برای من نمیتونستن انجام بدن. پس بهتره خودم برای بحرانهای پیش رو خودم رو آماده کنم. من هم برای کمردرد سعیده کاری جز آوردن بارها نمیتونم انجام بدم.
بگذریم تقریباً معدود بارهایی هست که برای فرار از حوصله سر رفتگی مینویسم. ولی حداقل با خودم و شما صادقم.
توی سفر، خستگی، بیماری شاید آن حس های آنچنانی سراغم نیاد که مجبور بشم به نوشتن قطعاتی احساسی. ولی وقتی همین جوری هم خیلی ساده بنویسم شاید سادگی و صداقتش جالب باشه.
سفر دو ماههی من تمام داره میشه. یه چرخهی دیگه از زندگی ام داره تموم میشه. فیلم «بالارا نکاه نکنید» محصول سال ٢٠٢١ رو هم دیدم. ارزش یک بار دیدن رو داره. اشاره به قطعیت مرگ فیلم برای من جالب بود. و این که چه راحت ماها خودمون رو سرگرم چیزهای مسخره میکنیم. چقدر این حس یاد مرگ جدیدا برای من هر روز یادآوری میشه و چقدر دوستش دارم. شاید بقیه فکر کنن من افسردهام یا تارک دنیا یا هرچی. زیاد مهم نیست. مهم اینه که این یاد مرگ داره جهت زندگی من رو اصلاح میکنه. یه زیبایی این کار رو انجام میده و به آرامی. دارم آماده میشم برای پردهی آخر. شاید هم طبعات گذر از میانسالی باشه. هر چه هست نه تنها غمگینم نمیکنه بلکه شاد تر میشم. من اون بچهی منطقی درس خون. در برابر مرگ میشم شاعر! عارف شاید. و چه چیزی زیباتراز این. جرأت تصمیم های بزرگ بهم میده. جرأت تقلید نکردن از دیگران. جرات زیستن واقعی. بدون ملاحظات اجتماعی.
باز روند نوشتن هایم تکرار شد!
از یک نوشتن ساده رسیدم به مرگ و عشق!
سرفه های داخل هواپیما و این که الان اومدم جلوی هواپیما وشاید بچهها با من کار داشته باشند اجازه نوشتن بیشتر به من نمیده.
تا بعد!
برای مرگ خودتون تمرین کنید! آماده بشید! بد نیست! شادی آوره.
فعلا.
نظرات