سفر کوه زندگی اشک موسیقی
سفر کوه زندگی اشک موسیقی
جمعه ٢۶ آذر ١۴٠٠
١٧ دسامبر ٢٠٢١
حساب روزها از دستم در میرفت تا وقتی که چند روزی مانده بود به آمدن دختر و همسرم. بالاخره امروز شاید دخترم را در آغوش بگیرم. تنها چیزی که ارزش دارد روزها را برایش بشمارم.
در سفر دوباره سفر کردم. به دشتها. به کوهها. فهمیدم زندگی از برخورد ابر با کوه شروع میشود. ابر که با کوه برخورد میکند تبدیل به آب میشود. از لابلای درهها مسیرش را از میان خاکها می پیماید. طعم خاک آن کوه را به خود میگیرد. بعد از چاهی یا چشمهای یا رودی یا قناتی بیرون میزند. بعد درختی یا گیاهی میروید. بعد انسانها می رویند. همچون گیاهان می رویند می بالند و بعد خشک و خمود آماده ی برگشتن به همان خاک میشوند. زندگی از کوه شروع میشود. دیگر کوه آن تودهی عظیم خاک نیست. کوهها منشاء زندگی اند. حداقل این زندگی خاکی!
هرچه کوهها بزرگتر آبها خروشان تر و شهرها بزرگتر میشود. ابرها میگریند وقتی به عظمت کوه برخورد میکنند. از گریهشان ما میروییم. اما زندگی. همان رود جاری. همان خارهای بیایان. همان گوسفندان. همان شترها. همان تک درخت. همان کبک دوان. همان زاغ زیبا. دخترم. اشکها. نفسهای آغشته به بغض. همان آغوش ترسناک بعد از ویروس. همان نگاهها. همان که در وهم نگنجد. همان که در متن نیاید. همان موسیقی. همان ظرافت بینهایت انگشتان. همان سکوت بیایان. همانی که اسم ندارد. همان عشق. همان آغوش. همان که همه دیوانهی اویند.
انسانهای زیادی را دیدم. آن تاجر خوش سخنی که دیگر به جبر زمانه نشسته بود در سکوت. آن دامدار پیری که غذا به بچه شترها میداد. آن پیرزنی که عروسکش را میخواباند. آن زوج نشسته بر بالین بیماری. نشستنی اجباری. آنها همه و همه حیران این چرخهی زندکی و مرگ. دوستهایم که آمدند و دوستهایی که فقط آرزو داشتند بیایند. هر کسی درگیر کاری. بعضی غافل از گذشت عمر. برخی عشقشان را در قرص نانی به ما دادند. برخی تکه کشکی دادند. آن تاجر زعفران. آن باغبان بیابان. عشق و محبت جاری بود. آن کاسب. آن نانوا. نگاه های خسته. پوستهای آفتاب سوخته. آن دختر یوگی. دوستهای جانی. خندههای ته دلی. مادرم وقتی از خوردن غذایم قند در دلش آب میشود. وقتی گوجه ها را برایم ریز میکند. انار دان میکند. پرتغال را مثل سیب برایم پوست میکند.
عشق جاری است. در کوه. در قنات. در دستان چروکیدهی مادرم. در دوستی که برایم گیاهان کوهی میآورد. در دوستی که مرا به مراقبه دعوت میکند. به یوگا. در دوستی که به نیازهایم فکر میکند. در توصیههای خواهر و برادر. در کامنتهایی که به ریشهایم میدهند. عشق جاری است.
در موسیقی که گوش میدهم. «لمس عشق» نواختهی پِر اولوف کیندگِرن.
و شاید امروز دخترم را در آغوش بگیرم. با همسرم. همسفر موقت این سفر. سفر زندگی. تارا. آن چشمان زیبا و درشت. آن روحی که در کلیسا و در زیر مجسمهی مریم مقدس به او فکر میکردم.
شاید امروز به ریشهایم دست بزند و نرمی اش را لمس کند. همان لبخند اش کافی است. برای کل زندگی ام کافی است. مهم نیست چطور به نظر برسم. هرکدام از این تارهای مو را بدنم و طبیعت میدانند چقدر بزرگ کنند. کجا برویانند. سیاه باشد یا سفید. طبیعت میداند زیبا چیست. طبیعت زیباست حتی وقتی ما فکر میکنیم زیبا نیست.
امروز شاید دخترم را درآغوش بگیرم. امروز شاید لبخندی بزند در چشمهایم. هر وصلی اما حکایت فراغی در خود دارد. حکایت فراغی که نیِ مولانا از آن حکایت کرد. همان فراغی که مولانا را سوزاند. سرگشته کرد. دیوانه کرد. همان فراغی که مثنویها و دیوانها برایش سرودند. و منِ دیوانه میخواهم در این نوشتههای کودکانه ازاو بگویم. چه خیالاتی. بهتر است بگذارم تارهای گیتار. نور شمع. سکوت شب. بگویند. بهتراست گوش بدهم. سکوت کنم. همچون سیاهی بعد از این کلمات.
نظرات