شاید اینجا دجلهی نیکیهای من* باشد؛ چرا نوشتن؟ چون صُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند؛ من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست؛
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی ...
زمان خواندن 3 دقیقه *** دردِ خودپرستی *** مولانا در غزل ١١٨۵ میگوید چو نحن اقرَبَم معلوم آمد دگر خود را بنٓپرستم من امروز حافظ هم در غزل ۴٣۵ میگوید با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی هر دو از از رهایی از یک خودپرستی ای میگویند. اما حلاج میگوید، انالحق! یعنی من حق هستم. یا من خدا هستم! این روزها هم از خوددوستی یا سلف لاو Self love صحبت میشود. انگار دو «خود» در اینجا هست. یک «خود» را اگر بپرستی سراسر رنج و بدبختی برایت میآورد. یک «خود» دیگر هم هست که سراسر عشق است. اکهارت در خاطرۀ عمیق روشن شدگی اش از دو «خود» صحبت میکند. از شبی که تحمل «خود»ش را نداشته و به فکر «خود»کشی میافتد. نهایتاً با دیدن این دو «خود» و رها کردن یکی از آنها به روشن شدگی میرسد. درست مثل داستان مرد احول مثنوی معنوی مولانا که شیشه را شکست. حالا با هم ببینیم این دو «خود» چیست؟ کدام خود را باید بکُشیم؟ کدام خود را باید پیدا کنیم؟ (لینک به نوشتۀ خودکشی) https://www.unwritable.net/search?q=خودکشی&m=1 اگرچه داستان پیچیده و فلسفی به نظر میرسد ولی در عین حال ساده است
زمان خواندن 5 دقیقه *** بچه دار بشویم یا نه؟ *** دوستان زیادی را دیدم که دوست داشتند بچه دار بشوند. آدمهایی را هم دیدم که چندین بچه آوردهاند ولی از بچه دار شدن خودشان پشیمان هستند. من هم حدود پانزده سال پیش آرزوی بچهدار شدن داشتم و پنج سال پیش به این آرزو رسیدم و دخترم اکنون حدوداً پنج سال دارد. تمرینهای یوگا و مدیتیشن هم باعث شد دید من نسبت به همه چیز از جمله این موضوع تغییر کند که اینجا سعی میکنم بنویسم. من بچه را برای داشتن یک رابطهی عمیق میخواستم. در آن زمان فکر میکردم هیچ رابطهای مثل رابطهی والد و فرزندی نیست. و این عمیق ترین نوع رابطه است. اما این رابطه را برای چه میخواستم؟ آن زمان فکر میکردم که این رابطهی عمیق باعث لذت و آرامش برای من میشود. فکر میکردم با بچهدار شدن معنی زندگی برایم روشن میشود و از اضطراب به آرامش میرسم. احساسات دیگری هم برای بچهدار شدن هست. مثلاً ایجاد امنیت رابطه. یعنی نوعی ترس از تنهایی خصوصاً در دروان پیری. همهی ما ترس از پیری و ناتوانی و تنهایی داریم. پیری و تنهایی و مرگ سرنوشت تقریباً همهی ماست، البته اگر تا آن زمان، عشق اصیل
زمان خواندن 1 دقیقه *** آنیچا! ... این نیز بگذرد! *** ده روز مدیتیشن سنگین فقط یک درس داشت. آنیچا. آنیچا یعنی تغییر. یعنی تغییر دائمی. یعنی گذرا بودن همه چیز! بزرگترین درس ویپاسانا این بود که تغییر را بپذیریم. و آنیچا را عمیقاً درک کنیم. حس کنیم و تجربه کنیم. در نانوشتنی تا الان حدود هزار و دویست مقاله نوشته شده. هر کدام حامل حسی عمیق برای من! اما تمام آن حس های خوب، تمام آن خشم ها، تمام عشق ها، تمام اشک ها و تمام لبخند ها رفتند! اگر بعد از ١٢٠٠ نوشته نفهمیده باشم که تمام حس ها گذراست خیلی باید خنگ باشم! این حس! چه غم باشد چه شادی! چه ناامیدی و چه امید! چه تنهایی و چه صمیمیت! همه و همه گذرایند. آنیچا. آنیچا. آنیچا. این نیز بگذرد! تغییر تنها چیزی است که تغییر نمیکند! این نوشته هم میگذرد! من میگذرم! تو میگذری! و تمام مردم این آبادی میگذرند! و تنها یک چیز باقی میماند! یک خدا! یک مفهوم! یک وجود! آنیچا! *** لینکهای ویپاسانا https://www.unwritable.net/2022/07/blog-post_10.html
زمان خواندن 3 دقیقه *** نقشۀ گنج *** آدمها همیشه در جستجوی گنج بودهاند. در کارتون ها و فیلمهای قدیمی و حتی در زندگی واقعی. تاریخ پر است از لشکرکشی های نظامی و اقتصادی ای که برای بدست آوردن گنج انجام میشده. در انگلیسی به آن گولدراش Gold Rush میگویند. مثلاً کسانی هستند که به دنبال برنده شدن در لاتاری هستند. تقریباً تمام آدمهایی که به دنبال برنامهریزی زیاد برای آینده هستند در همین تله افتادهاند. تله ای ذهنی. تله ای ذهنی که همواره آینده را بهتر از حال نشان میدهد. حتی مذهبیون هم در چنین تله ای میافتند. یعنی مسیری طولانی تا خدا را تصور میکنند. گنجی که از آن صحبت میکنیم برای آنها، همان بهشت است. کیمیا گران یا همان شیمیدان ها هم همواره به دنبال طرحی برای تولیدِ بینهایتِ طلا بودهاند. پیران همواره به دنبال اکسیر جوانی بودهاند. شرابی که با خوردن آن جوان شوند. شیعیان به دنبال امامی هستند که در آینده میآید و گنج عدالت را میآورد. جستجوی گنج در طول تاریخ انسان، همیشه پررنگ بوده و هست. این روزها هم کلاسهای موفقیت و پولدار شدن از همین تلۀ ذهن استفاده میکنند. این بی
ذهنِ بیش فعال *** چند روزی با یکی از دوستانِ اهل مراقبه و یوگا بودم. اگرچه آگاهانه کمتر حرف میزدیم اما گاهی هم در مورد ذهن و مسیرهای معنوی گفتگوهای خوبی داشتیم. تقریباً تنها آدمی که با او ارتباط مستقیم دارم و میتوانم در مورد مسیر معنوی صحبت کنم. انسانهای دیگر مثل اکهارت یا سادگورو یا حسین اورا یا مریم شهیدی و خیلی های دیگر هستند ولی ارتباط مستقیمی با آنها ندارم. او تنها کسی از اطرافیان من است که به اندازۀ کافی مراقبه کرده که بتواند ذهن را از بیرون ببیند. بنابراین خیلی از حرفهایی را که با بقیۀ آدمها نمیتوانم بزنم با او میتوانم! روز آخری که با هم حرف زدیم تشخیصی برای من گذاشت و اینطور بیان کرد. ذهن تو بیش فعال شده. ذهن تو از یک حدی فعال تر شده. راه برگشتی هم نیست. تو دیگر نمیتوانی برگردی به عقب و مثل آدمهای معمولی بشوی. مثل کسانی که انرژی کندالینی شان فعال میشود در مورد تو، انرژی ذهنی ات فعال شده. نمیتوانی ذهن را متوقف کنی. تنها کار، مشاهده است و رفتن بیشتر به مسیر معنوی و تمرینات معنوی. یکی دو روزی است که ذهنم روی پاراگراف بالا فعال شده. حالا مشاهدات خودم هم این موضوع را
زمان خواندن 3 دقیقه *** شکم، چشم، دل و ذهنِ سیر! *** ١-شکم سیر چیست؟ رسیدن به شکم سیر آسان است. درست مثل الان برای من! مقداری سالاد و میوه و نوشیدنی و تنقلات، بدن را سیر میکند. در ادبیات فارسی، شکمِ سیر و چشمِ سیر و دلِ سیر خیلی استفاده شده است. اما امروز علاوه بر توضیح اینها، چیزی به نام ذهنِ سیر را هم با هم بررسی میکنیم. شکم در حوزۀ بدن است. بدن هم ساده و دقیق، طبق برنامۀ طبیعی خودش کار میکند و سیر میشود. ٢-اما چشم سیر چیست؟ چشم سیر یعنی نیاز به دیدن این چیز و آن چیز نداری. یعنی چشم چران نیستی! یعنی چه در مقابل تو زنی زیبا باشد چه دنیایی زیبا، تو نیازی به چشم چرانی نداری! نیازی به دیدن ظاهر نداری. نیازی به چرخیدن در دنیای پر رنگ و لعاب اینترنت نداری! نیازی به عمل جراحی صورت نداری! نیازی به لباس های چنین و چنان نداری! نیازی به دیدن فیلم و سریال و اینها نداری! نیازی به شنیدن اخبار نداری! نیازی به غیبت کردن نداری! https://www.unwritable.net/2024/11/blog-post.html (عطشِ دیدن) ٣-اما دل سیر چیست؟ دل سیر یعنی دل بی آرزو . یعنی دل بی تمنا. رسیدن به دل سیر از شکم سیر خیلی
فیلم معنویِ Inside out *** یکی دو روز پیش فیلم Inside out 2 رو در مدرسۀ دخترم تارا، برای والدین و بچهها پخش کردند و من هم به همراه بقیه، کل فیلم رو دیدم. ترجمۀ عنوان فیلم شاید بشود «نگاه به درون» یا «درون بیرون». این فیلم، داستانِ درونیات یک کودک هست که هر کدام از احساسات درونی او را یک شخصیت نمایندگی میکند. مثلاً شادی، ترس، اضطراب، خجالت، غم و غیره. اما چرا این فیلم کارتونی، یک فیلم معنوی است؟ معنویت، بودن در یک دستگاه فکری دینی یا اعتقاد به یک ایدئولوژی نیست. جوهر و ریشۀ معنویت، نگاه به درون است. ( معنویت چیست ؟ ) https://www.unwritable.net/search?q=معنویت&m=1 و این فیلم به سادگی و با زبان کودکانه، درونیاتِ روان ما انسانها را نشان میدهد. فیلم در جایی به انبار حافظه ما سر میزند و به زیبایی نحوۀ تشکیل ایگو را با توجه به حافظه و خاطرات، به تصویر میکشد. در جای دیگری، این فیلم به موضوع «من» یا Self میپردازد. و اینکه هر خاطره و هر عمل ما میتواند روی شخصیت ما سریعاً تاثیر بگذارد. مثلاً یک دروغ یا حس کافی نبودن و غیره میتواند تاثیرات مخرب و عمیقی بر روان ما بگذارد. موضوع
زمان خواندن 2 دقیقه *** به خدا اعتقاد داری؟ *** یکی از سوالهای مهم برای ذهن های فلسفی در دوران نوجوانی این بود! به خدا اعتقاد داری؟ الان اگر کسی این سوال رو از من بپرسه، لبخند میزنم و توی صورتش نگاه میکنم! همین. اگر خیلی اصرار کنه، میگم اعتقاد یعنی چی؟ خدا چیه؟ من کیستم؟ تو کیستی؟ خلاصه با این سوال ها ذهنش رو بمباران میکنم و شاید یه ادایی در بیارم چون ترجیح میدهم با هم بگیم و بخندیم. آخه خدایی که من بهش اعتقاد دارم خیلی خدای جدی ای نیست! بگذریم، یک کم حرف جدی بزنیم. بیست و یک سال تمام من آتئیست و آگنوستیک بودم. یک روز پیرزنی از من پرسید، به چیزی بزرگتر از خودت اعتقاد داری؟ کمی به فکر فرو رفتم! حالا من این سوال رو از شما میپرسم! به چیزی بزرگتر از خودت اعتقاد داری؟ اولِ قرآن نوشته این کتاب بدرد کسانی میخوره که به غیب ایمان دارند. غیب چیه؟ احتمالا غیب یعنی چیزی که با چشم دیده نمیشه. یک روز با یک آدم مادی و نسبتاً آتئیست، همسفر و هم صحبت شده بودم. چیزی شبیه این از من پرسید. گفت به خدا اعتقاد داری؟ اون آدم خیلی آدم جدی ای بود. برای جواب گفتم، فرق یک جنازه با تو و من
زمان خواندن 2 دقیقه *** برای تارا- آینده! *** امروز برای آیندۀ تارا دخترم، حرف زدم. در مورد گذشتۀ خودم گفتم. گفتم کارمای گذشتۀ من این بوده که در شش سالگی پدرم از این دنیا برود پیش خدا! همان طور که در شش سالگی به من میگفتند. در جلسه گفتم نمیدانم آیا کارمای تارا چیست. آیندۀ تارا چیست. آیا بودن پدر در کارمای تارا هست یا نیست. نمیدانم. آینده را نمیدانم! به طور جالبی، امروز تارا قبل از رفتن به رستوران ایرانی گفت میخواهم آینده را پیش بینی کنم. پیش بینی کرد که در رستوران حسابی فان خواهد داشت و غذا را هم خیلی دوست خواهد داشت. اتفاقا هر دو پیش بینی اش درست در آمد. رستوران خلوت و بزرگ و پر از تزئینات هالووین بود و غذا هم خورش قرمه سبزی ایرانی. خلاصه قبل از این که غذا برسد نیم ساعتی با تارا نشسته بودیم و من سعی کردم حالا که برای اولین بار مفهوم آینده به ذهن تارا آمده با او صحبت کنم! گفتم تارا! ببین! آینده وجود ندارد. آینده فقط یک فکر است. بعد شروع کردیم به غذا خوردنِ الکی از روی میز خالی! گفتم ببین، الان غذا روی میز نیست و من دارم الکی غذا را تصور میکنم. ایمَجین میکنم. آینده
زمان خواندن 2 دقیقه *** اگر خواستید بگو بیام *** این پیغامی است که تقریباً هر روز میفرستم. این پیغام را امروز برای دو نفر فرستادم. مشابه این پیغام هم این است. مثلاً «هر وقت خواستی تماس بگیر» پیغام «اگر خواستی امروز بگو بیام» برای کسانی است که در یک شهر هستیم. و دومی برای کسانی که از نظر فیزیکی از هم دوریم. وقتی این پیغام ها را میفرستم به اینکه طرف مقابل کیست فکر نمیکنم. اینکه چه گذشتهای با او داشتم اصلا مهم نیست. اصلاً این که او کیست، مهم نیست. حتی گاهی این پیغام را برای بیش از یک نفر میفرستم. بدون هیچگونه تغییر. ممکن است یک دوست جوان باشد. ممکن است یک زن باشد یا یک مرد. ممکن است بیست سال با هم سابقه داشته باشیم. ممکن است یک فامیل دور باشد. یا نزدیک. هیچ تفاوتی ندارد. شاید این پیغامِ من به همۀ آدمها باشد. شاید این پیغامِ من به همۀ موجودات دنیا باشد. این پیغام، یعنی من حضور دارم. من برای خدمت، حضور دارم. نه زمانش را تعیین میکنم! نه مکانش را تعیین میکنم! نه نوع ارتباط را تعیین میکنم! حتی برایش برنامهریزی هم نمیکنم! این حضور داشتن برای من مصداق کاملِ عشق است.
نظرات